کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟
چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد!

چون سیب رسیده ای
رها شده در رویا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیرم
دست تو باشد!


دیگر چه بلاییست غم انگیز تر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید
شاعر : فرامرز عرب عامری
+ عنوان از صادق فغانی
پشت سرم شب سفر آبی نريخته اند
يعنی که هيچ کس نگرانم نبود و نيست
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...

من چیزهای زیادی از دست داده ام
هیچ کدامشان
مثل از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن
تمامت را با خود می برد
و تو تا آخر عمر
در به در دنبال خودت می گردی...

امیر وجود
*پ.ن: این روزها عجیب در به در به دنبال خودم هستم...
همیشه اولین کوپه
از آن زنی ست
که از اندوه ِ چشمان ِ مردی خسته می گریزد
همیشه آخرین ایستگاه
از آن ِ مردی ست
که روزگارش بی حضور موهای سیاه ِ زن
قطاری را میماند
که عشق را
در اولین کوپه اش
با خود می برد...

نیکی فیروزکوهی
* عنوان از بهمن محمد زاده:
بعد عمری در کجا باید که پیدایت کنم!؟ / از کدامین پنجره باید تمنایت کنم!؟
مادرم همیشه می گفت
هرگز
تمام خود ت را
برای هیچ مردی خرج نکن!
من اما
خساست مادرم را به ارث نبرده ام
حیف...!
شاید حالا
کمی از خودم
ته ِ جیبهایم باقی مانده بود...
هستی دارایی
عنوان از سعدی
آزرده دل از کـوی تـو رفتیـم و نگفتـی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود وُ چرا نیست؟

محمدحسین شهریار
عکس از اینستاگرام sargol_a
بیست و هفت شهریور، روز بزرگداشت شهریار، روز شعر و ادب پارسی
عادت کرده ام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجره ی کافه...
دستهایی که می روند
آدمهایی که نمی مانند...
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی...
.
یکی
به آدمهای پشت پنجره ی کافه
اضافه می شود...

مرضیه احرامی
عکس از اینستاگرام arez00t

تنهایی ام را مي برم با خود ، تا در خيابان ها بچرخانم
عجب سکوت بلندی ، عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی

+شعر از نیلوفر جهانگیر
+شعر کامل عنوان : تو رفته ای و من هنوز ، باورم نمی شود
غم تمام این جهان، برابرم نمیشود
هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی
به سادگی نبودن تو از برم نمی شود (پرتو پاژنگ)

می روی
پنجره را می بندم
پرده را تا انتهای دید می کشم
پس از تو
چشم انداز
مفهوم پرده می دهد
و دریچه
لبخند زندانی
پونه ندایی
روزنامهها هرگز نمیدانند
تمام اتفاقهای تلخ جهان
میتواند از فنجانی چای شروع شود
و گاهی دریا در سکوت رفتن کسی
غرق میشود
مریم ملکدار
از شعری بلندتر



این بیت هم به تصویر میآمد به گمانم:
ناله را هرچند میخواهم كه پنهان در كشم....سینه میگوید كه من تنگ آمدم، فریاد كن
از این تَن ..... از این بَدَن

+دلنوشته ای کوچک .. از خودمـــ !
+عنوان شعر از سعدی

رفته است و مهرش از دلم نمي رود
اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
شاعر :فروغ فرخزاد
+ عنوان قسمتی از شعر زیبای فریدون مشیری

من طعمِ دردِ برگ را چشیده ام
آن زمان که زیر پای تو له شدم
آن زمان که دست های من از تمام شاخه های این زمین جدا شدند
آن زمان که روی شانه های باد گم شدم
های با توام به زیر پای خود نگاه میکنی؟
های با توام به حرف های من گوش می دهی؟

پُکی عمیق به سیگار میزنم، هرچند
تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم..

شاعر: امیرپیمان رمضانی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
*سلام..
*در ادامهی مطلب، کامل غزل را ـ در دل داستانی که مصطفی مستور تعریف کرده ـ حتماً بخوانید؛ حتی اگر داستان کوتاه «وَ ما أدراکَ ما مَرْیَم» را مثل من، تابهحال، دهبار خوانده باشید..



هلیا!
گریز، اصل زندگی ست...
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم!
ما همه در اسارت خاک بودیم.
ما، از خاک نبود که گریختیم
از آنها گریختیم که حرمت زمین را به گام های آلوده میشکستند.
هلیای من!
ما را هیچ کس نخواهد پایید، و هیچ کس مدد نخواهد کرد.
میتوان به سوی رهایی گریخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد
و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا!
یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد،
کوه خندید و سنگ شکست.
یک روز، کوه می شکند؛
خواهی دید...

خدا خیر بدهد این کفشهای بندی را
که رفتنت را
که رفتنم را
دقیقهای حتی
به تعویق میاندازند...

اتوبوسی
آمده از تهران
یکی
از صندلی هایش خالی ست
قطاری
می رود از تبریز
یکی
از کوپه هایش خالی ست
سینماهای
شیراز پر از تماشاچی ست
که
حتما ردیفی از آن خالی ست
انگار
یک نفر هست که اصلا نیست
انگار
عده ای هستند که نمی آیند
شاید
کسی در چشم من است،
که
رفته از چشمم
نمی
دانم...
حالا من مانده ام
و پنجره ای خالی
و فنجان قهوه ای
که از حرف های نگفته
پشیمان است ...
رو
به راهم
رو به راهی که رفته ای
رو به راهی که مانده ام

بر آب
وقتِ رفتن، عکس رخت فتاده؟!
یا باغبان
زِشرمت، گل را به آب داده؟!

سبزواری
*عنوان از صائب تبریزی
خیلی
زود میفهمی
همهچیز
را در آغوشِ من جا گذاشتی
مثلِ
مسافری که تمامِ زندگیاش را
در
یک ایستگاهِ بینِ راهی جا میگذارد!
