سفر کنیم و ببینیم...‏

تمام مزرعه از خوشه های گندم پُر

و هیچ دست تمنّا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

دروگران همه پیش از درو

                            - درو شده اند...

 

 

مزرعه

حمید مصدق
كامل شعر
تصوير از اينستاگرام hodab315

* نوشته بودم:

کسی را بگویید

داس بیاورد

دانه های اندوه در دلم

بارور شدند

کسی را بگویید

برداشت کند این محصول را

مزرعۀ سینه ام را باید آتش بزنم

باید محصول تازه ای بکارم...‏

آنچه را  نپاید...دلبستگی نشاید...!




تو در درون اینه می بینی
 نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
 ایینه ها دروغ نمی گویند ...
 
و من
 آن قدر صادقم که صداقت را
 چون آبهای سرد گوارا
 با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
 و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
 در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود

حمید مصدق

آه امید...آه ...





من از کدام دیار آمدم که هر باغش
هزار چلچله راگور گشت و بی گل ماند

من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل
 تیر بود و مردن بود
و در تب تف مرداد
 جان سپرد

گذشت تابستان
دگر بهار نیامد

و شهر شهر پریشیده
بی بهاران ماند
 و دشت سوخته در انتظار باران ماند

امید معجزه یی ؟
 نه
 امید آمدن شیر مرد میدان ماند
اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست

 امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست
امید
 آه امید
 کدام ساعت سعدی
 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

حمید مصدق

پ.ن:

به یاد مجتبی جراحی ، پویا کیوان و آیدین بزرگی
(+)

سه کوهنورد ايرانی که در ۲۹ تیر ۱۳۹۲ بعد از صعود به قله برودپیک و گشایش مسیری به نام ایران، هنگام بازگشت مسیر را گم کرده و ناپدید شدند...
 بعد نوشت:
بنا به تذکر یکی از خوانندگان گرامی بر این مطلب که رسانه های دولتی اخبار این حادثه را منعکس کرده اند نوت قبلی تصحیح میشود!
بی مهری و بامهری مسئولین محترم  رسانه پای این دوست گرامی :)

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو ...





روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
 حتی
 در حال احتضار
 آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
 آن مرد بی قرار

**
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
 وگفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
 تصویری از بلندی اندام می کشید
 و در تصورش
 تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود


حمید مصدق
+تصویر سبز ِسرو ِ آزاد..استعاریست!

به همین لبخند ساده؛ بشکن این فاصله ها رو

در میان من و تو
فاصله هاست
گاه میاندیشم
میتوانی تو
به لبخندی
این فاصله را برداری...

حمید مصدق


* از این شعر فوق العاده


* اين تكه از "ميلاد تهرانى" هم خوب بود و مينشست به تصوير:
مينويسم ديـدار/ تو اگر بى من و دل تنگ منى/ يك به يك فاصله ها را بردار...

دیر است ای امید جای درنگ نیست...*



با سروهای سبز جوان در شهر
 از روز پیش وعده دیدار داشتم
 دیوانگی ست
 نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست


حمید مصدق


*عنوان شعریست از مهدی سهیلی

رود خروشنده ای....‏

من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...

رود خروشان
* این شعر مصدق، واقعا فوق العاده است و خیلی دوستش دارم. گرچه کمی طولانی ست، اما توصیه میکنم حتما یک بار هم شده، کاملش را بخوانید. (اینجا یک برش هایی ازش گذاشته ام، از اینجا هم میتوانید کاملش را بگیرید)

* علی الحساب از تصاویر طبیعت شروع کرده ام، ببینم چطور پیش میرود.

باز کن پنجره را! در بگشا! که بهاران آمد!

http://raze-sarbaste.persiangig.com/new_pic/IMGA01601.jpg



 من صدا می زنم :
باز کن پنجره را،باز آمده ام

من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
                                با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

 داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
                                       و صبوریِّ مرا

                                                  کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
 
من به هنگام  شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی ...


حمید مصدق

اشعار کامل درادامه مطلب...


ادامه نوشته

بر آسمان بر آی

ای آیه مکرر آرامش
می خواهمت هنوز
 آری هنوز هم
دریای آرزوی
در این دل شکسته من موج می زند
راهی
به دل بجو

«حمید مصدق»

چند گویم من از جدایی ها ...!

http://raze-sarbaste.persiangig.com/new_pic/67716_544593198904076_827566953_n.jpg

هان چه حاصل از آشنایی ها؟!
گر پس از آن بود جدایی ها

من و با تو، چه مهربانی ها
تو و بامن، چه بی وفایی ها

من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت
 آتش این سخن سرایی ها
حمید مصدق
کامل اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

من به آوارگی ابر و نسیم..من به سرگشتگی ‌آهوی دشت..من به تنهایی خود می‏مانم

http://raze-sarbaste.persiangig.com/ppiblog/264906_272426799524811_321826248_n.jpg
تصویر مربوط به نجات کودکی است که در زلزله مدت 24 ساعت زیر آوار بود

 شعر چشمان تو را می خوانم
 چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
 تو تماشا کن
 که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
 از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
 و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
 و نه یاری دیگر...


حمید مصدق


بعد نوشت: دوستی در کامنت خصوصی؛ این عکس رو مربوط به تصویری از زلزله ی الجزیره دونسته بودند!
من ابتدا تشکر میکنم اگر همچین چیزی بوده باشد، از دقت نظر و ممنونم از گوشزد نکته... این تصویر رو در یکی از صفحات وب دیدم با توضیحی که قبلا ذیلش نوشته بودم...
اکنون توضیح رو کامل کردم که مفهوم شعر با تصویر ارتباط داشته باشد..

و زمانی شده است، که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست*

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ ”انسانیت“ است!‏

فریدون مشیری


* انتخاب شعر و تصویر، هر دو از ایشان است، اما انقدر خوب و تأمل برانگیز بود که حیفم آمد اینجا نیاورم...
* عنوان از شعر حمید مصدق:

دشتها، آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟
فكر نان باید كرد و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است... گل خوبی، زیباست
ای دریغا كه همه مزرعۀ دلها را، علف هرزۀ كین پوشانده ست
هیچكس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست؟
و زمانی شده است كه به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست

مگذار، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد.

سینه ام آینه ایست،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار.
آشیان تهی دست مرا ،
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد.
................

حمید مصدق


پ ن: به نظرمن حالتی که دست ها به سمت خورشیده تمنایی داره که به مگذار شعرش می اومد


دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست

حمید مصدق

يادگارند ز تو، همه ی اين گل‏‏ها

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت،
یادگاران تو اند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ،
در تمام در و دشت،
سوگواران تو اند.

همه گل های دشت، یادگارند از تو              

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز برمی گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!

حميد مصدق

* برای نه بهمن، تولد حميد مصدق، شاعری كه دوستش دارم.
این شعرش را هم خیلی دوست دارم که کاملش را میتوانید از اینجا بگیرید.
ضمنا این عکس رو هم بدم نمیومد بیارم.
+ اين عكس هم الان ديدم و به نظرم خيل
ی خوب بود و حس رفتن رو هم منتقل ميكرد.

آیا باز برمی گردی ؟

http://raze-sarbaste.persiangig.com/image/ppi/new/ev01mf0s6r1w10sgjk7.jpg


کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو  اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟


حمید مصدق

فراموشی

تـو مـپندار که خـاموشی ِ مـن،

هـست بـرهان ِ فـرامـوشی ِ مـن ....


http://images.seemorgh.com/iContent2/Files/93095.jpg


حمید مصدق

وای، باران، باران...شیشۀ پنجره را باران شست...‏

وای، باران، باران...

شیشۀ پنجره را باران شست...

از دل من اما،

چه کسی نقشِ تو را، خواهد شست؟

     

حمید مصدق


پ.ن: عاشق این شعرِ مصدق هستم، پیشنهاد میکنم یک بار حوصله کنید و کاملش را بخوانید، نخواستید حداقل
این آیتم را کامل ببینید ;)

ادامه نوشته

کسی با نگاهش...

کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتها جنون برد

کسی با نگاهش

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا بازگردان!
مرا؛ ای به پایان رسانیده!
آغاز گردان!

حمیدمصدق

موسیقی بلاگ با نام بسوی دریا اثری ازجورج اسکارولیس
اپدیت شد 
(+)

دلم برای کسی تنگ است...‏

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهمانی گل های باغ
به میهمانی لاله های سر جاده
می آورد...


پ.ن:  برگرفته از شعری از حمید مصدق است که بنا به حال عکس یک بند به آن اضافه کرده ام.

ای دريغ ديگر بهار ِ رفته نمی آيد...ای دريغ..



گفتم بهار
خنده زد و گفت
 ا
ی دریغ ، دیگر بهار رفته نمی آید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم  درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت، سکوتی گزنده نیست . . .
اینجا به جز سکوت ،سکوتی گزنده نیست . . .
اینجا به جز سکوت ،سکوتی گزنده نیست . . .

اینجا به جز سکوت ،سکوتی گزنده نیست . . .

تندیس...



 ای مرمر بلند سپید
تندیس دستپرور من
 پرداختم تو را
با این شگرف تیشه اندیشه
 در طول سالیان که چه بر من رفت
 باواژه های ناب
 در معبد خیالی خود ساختم تو را
 اما ای آفریده من
 نه
 ای خود تو آفریده مرا
اینک
با من چه می کنی ؟


حمید مصدق
اهنگ جدید بلاگ(+)
اشعار بصورت کامل در ادامه مطلب
ادامه نوشته

آتش عشق

http://www.designfreebies.org/wp-content/uploads/2009/03/fire-wallpaper1.jpg

من به خود می گویم :

چه کسی باور کرد

جنگل ِ جان ِ مرا

آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد؟



پارادوکس...!

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ...



من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیا میبینم...

خواب رؤیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست...‏

حمید مصدق


پ.ن: این را هم بخوانید، بد نیست :)

عروس صبح

گل خورشید وا می شد

شعاع مهر از خاور

نوید صبحدم می داد

 

شب ِ تیره سفر می کرد

جهان از خواب برمی خاست

و خورشید جهان افروز

شکوهش می شکست آنگه

            ــ خموشی ِ شبانگاه ِ دژم رفتار

و می آراست

عروس صبح را زیبا

و می پیراست

جهان را از سیاهی های زشت ِ اهرمن رخسار

زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا

و برق شادمانی ها

به هر بوم و بری رخشید

جهان آن روز می خندید

میان ِ شعله های روشن خورشید

پیام فتح را با خود از آن ناورد

نسیم صبح می آورد

(حمید مصدق)