سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من
به حال سعدی بیچاره
قهقهه چه زنی!
که چاره در غم تو
های
های
میداند...

*عنوان از مولانا جلال الدّین محمّد بلخى:
سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من / سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
به حال سعدی بیچاره
قهقهه چه زنی!
که چاره در غم تو
های
های
میداند...

*عنوان از مولانا جلال الدّین محمّد بلخى:
سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من / سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
جـان رقـص می کـُنـد بـه سَمـاعِ کلام دوست

*عنوان از مولانا جلال الدّین محمّد بلخى:
جهان پر سماع است و مستی و شور / ولیکن چه بیند در آینه کور
کـارم چو زُلف ِ یار پـَریشـانُ و دَرهـَم است..

قاآنی:
اي تيره زلف درهم اي نافه تتاري / کار من ازتو درهم روز من از تو تاري
ای
جهـانی محـو ِ رویت، محـو ِ سیمـای کـه ای؟
ای تماشـاگـاه ِ عالـم، در تمـاشـای کـه ای؟
عالمی را روی دل در قبلـه ی ابـروی توسـت
تـو چنین حیـران ِ ابـروی دلارای کـه ای؟


قبول كن بانو
چشمهايت شور است!
هرچه بيشتر مي بينمت
تشنه تر مي شوم!
*این عکس و شعر رو قبلن در وبلاگ دیگری دیده بودم اما نام اون وبلاگ رو یادم نمیاد. :(
*اسم شاعرش "رضا محبی راد" است. :)
*عنوان هم بیتی ست از سعدی:
"به فلک می رسد از روی چو خورشید ِ تو نور / قل هو اله احد چشم ِ بد از روی تو دور"

دختر زیبای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟
آستینت را که بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را
چشمهایت را مراقب باش، می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهوی تو را
کاش جای زندگی کردن در آغوشت، خدا
قسمتم می کرد مُردن روی زانوی تو را...
*شعر از "ناصر حامدی"
*من بی نهایت این شعر رو دوست دارم... هوممم... امیدوارم شما نیز از خواندنش لذت ببرید..
*البته برای عنوان مصرع های بسیاری مدنظرم بود که قرعه به نام جناب "حافظ" افتاد! :)
*مصرع دیگر از "سعدی" :
یک روز به شیدایی در زلف ِ تو آویزم...

غريق ِ بحر ِ مودت،
ملامتش مكنيد..
جناب ِ سعدي


چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

«سعدی»
* عکس و هماهنگی با شعر از المیرا ورزقانی

جان، رقص ميكند
به سماع ِ
كلام ِ
دوست
.
.
سعدي

بشدي و
دل ببردي و
به دست ِ غم سپردي
شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي....
سعدي
ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم
من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
رقیب انگشت میخاید که سعدی دیده بر هم نه

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت...
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت...
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت...

فرّاش
باد صبا را گفته، تا فرش زمرّدین بگسترد
و
دایۀ ابر بهاری را فرموده، تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد
درختان
را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در بر کرده
و
اطفال شاخ را، به قدومِ موسمِ ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده...

برگ درختـان سبـز، در نظـر هوشیــار
هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار...

پ.ن: اول اردیبهشت ماه، سالروز بزرگداشت سعدی شیرازی ست. به قول خودش که برای گلستانش گفته: این گلستان همیشه خوش باشد... و حالا از پس قرن ها، شعرهایش هنوز تازه ست و با ذهن ها و زبان ها آشنا...

برای خواندن متن کامل شعر ، به ادامه ی مطلب بروید.


بيا تا بر آريم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا زگل
به فصل خزان در نبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دست های نیاز
ز رحمت نگردد تهی دست، باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست
سعدی