با همین دست، به دستانِ تو عادت كردم
این گناه ست ولی جان تو عادت كردم    

جا برای منِ گنجشک زیاد است ولی
به درختـانِ خیـابـانِ تو عـادت دارم

گنجشک نشسته بر شاخه

 گرچه گلدان من از خشك شدن می ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت كردم    

دستم اندازۀ یك لمسِ بهاری سبز است
بس كه بی پرده به دستانِ تو عادت كردم    

مانده ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت كردم

علی اکبر رشیدی