شب سردی‏ست و من افسرده
راه دوری‏ست و پايی خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
.
می کنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدم‏ها...

سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها


فکر تاريکی و اين ويرانی

بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی


نيست رنگی که بگويد با من؛

اندکی صبر، سحـر نزديک است...

هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
وای اين شب چه قـــدر تاريک است!


خنده ای کو که به دل انگيزم؟!
قطره ای کو که به دريا ريزم؟!
صخره ای کو که بدان آويزم؟!

مثل اين‏ست که شب؛ نم‏‏ناک است!
 
ديگران را هم غم هست به دل

غم من ليک، غمی غم‏ناک است

هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
وای اين شب چقدر تاريك است!
اندکی صبر سحر نزديک است...

سهراب سپهری
بشنویدش