شب سردی ست و من افسرده...
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پايی خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
.
می کنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدمها...
راه دوریست و پايی خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
.
می کنم تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من؛ آدمها...
سايه ای از سر ديوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاريکی و اين ويرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نيست رنگی که بگويد با من؛
اندکی صبر، سحـر نزديک است...
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
وای اين شب چه قـــدر تاريک است!
خنده ای کو که به دل انگيزم؟!
قطره ای کو که به دريا ريزم؟!
صخره ای کو که بدان آويزم؟!
مثل اينست که شب؛ نمناک است!
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليک، غمی غمناک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
وای اين شب چقدر تاريك است!
اندکی صبر سحر نزديک است...
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم مهر ۱۳۹۰ ساعت 2:9 توسط نجوا
|