سیبِ لبخند مرا از چه تو برداشته ای؟

غم
سیبی‌ست که دنیا، 
از لب‌خندهای عکس‌های کارت‌های شناسایی‌م 
دزدیده است...

محمد مهدوی اشرف


ت.ن: واقعش به دلیلی خاص، دلم نمیخواست دیگه از ایشون شعری اینجا بیارم، اما این تصویر را خیلی قبل تر، با همین تکه سیو کرده بودم. امروز بالاخره دلم راضی شد بیاورمش... 

پ.ن: این بیت های فاضل نظری هم شاید مناسب تصویر باشند، منتها دلم میخواست جای دیگر و با تصویر دیگری خرج شان کنم، ابا این حال، این زیر هم میاورم: 

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست ... دل بکن! آیینه انقدر تماشایی نیست
حـاصل خیره به آیینه شدن ها، آیا؟ ..... دو برابر شدنِ غصه تنهـایی نیست؟
آه در آینه تنها کدرت می سازد. ..... آه دیگر دم ت ای دوست مسیحایی نیست

اندوه؛ همین برگ های خشک

می‌پرسم از پاییز؛
اندوه، یعنی چه؟
در زیرِ پاهایم،
برگ‌های خشک،
بسیارند
...

برگ‌ها زیر پاهایم، بسیارند

محمد مهدوی‏ اشرف

* این عکس هم بود، حالا پیشنهاد بدهید که کدام هماهنگ‏ تر و مناسب ترند برای شعر؟
* ضمناً یک تغییر خیلی کوچک در شعر داده ام.
لازم به یادآوری ست که اینجا بنا نیست مرجع اشعار باشد، پس چنین تغییراتی و زبان حال سازی، بنا به حس آورنده، از نظر ما ایرادی ندارد!

آبروی پاییز

سهمِ باد و باران‌ند؛
برگ و شاخه‌های خشک!
آبرویِ پاییزند؛
این انارهایِ سُرخ!

آبروی پاییزند، این انارهای سرخ

محمد مهدوی‏ اشرف

برگم که می افتم به خاک، بی اتفاق تازه ای!‏

بسته‌ی نسیمی بودم که وزید
افتادم و چیزِ جدیدی هم کشف نشد!

برگم که میافتم

برگ پاییزم من و در اضطرابِ افتادن...‏

انار نیستم که؛
برسم به دست‌های تو...
برگ‌م،
پُر از اضطرابِ افتادن!

برگم؛ پر از اضطراب افتادن

محمد مهدوی‏ اشرف


پ.ن: البته تصویر من رو یاد یه کارتون قدیمی میندازه که توش، دخترکی بیمار و ناامید حضور داشت که نقاشی برای زنده کردن امید دخترک، جانش رو فدا میکنه...
نقاش تو یه شب طوفانی، روی دیواری که به پنجره اتاق دخترک باز میشد، برگی رو نقاشی میکنه که صبح فردا، دخترک از دیدنش و تصور اینکه اون برگ تو از اون طوفان وحشتناک در امان مونده و نیافتاده، امیدش رو باز می یابه، هرچند نقاش...