نازلی ستاره بود!

نازلی!
بــهار، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاسِ پیر
دست از گمان بدار
با مرگِ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بــهار...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
«زمستان شکست»
و رفت...

احمد شاملو

شاملو پس از کودتای ۲۸ مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانیان آشنا شد. در هنگام مرگ وارطان در اثر شکنجه احمد شاملو هم‌بند وارطان بود. وی در آن زمان شعر «وارطان سخن نگفت» را سرود که بعدها برای گذر کردن از سد سانسور، کلمه «نازلی» جای «وارطان» به‌کار برده شد و به قول شاعر «شعر را به تمام وارطان‌ها تعمیم داد.» (+)

کاملِ شعر در ادامه مطلب

ادامه نوشته




نه !

هرگز شب را باور نكردم

چرا كه در فراسوي دهليزش 

به اميد دريچه اي 

دل بسته بودم


ا. بامداد

آنجا كه احساس قدم مي گذارد....


سلاخي ميگريست

به قناري ِ كوچكي دل باخته بود


 ا.بامداد

سالهای طاعون....

بهاری دیگر آمده است؛
آری!
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست،
نامی نیست..
.
.
.

احمد شاملو

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت
تا به جان می‌خواندی:
نام کوچکی

تا به مهر آوازش می‌دادی،

همچون مـــــرگ

که نام ِکوچکِ زندگی است
...

احمد شاملو

حسرتِ پرواز

پرِ پرواز ندارم،
امّا دلی دارم و حسرتِ دُرناها

سکوت


هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید . . .
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است !

 "احمد شاملو"


من و تو، به سان کوه ها...‏‏

كوه‌ ها با هم‏ند و تنهايند
همچو ما؛ با همانِ تنهايان!‏
 
کوه ها

آی عشق! آی عشق! چهره آبی ات پیدا نیست

همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست

"احمد شاملو"


باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار...




تار های بی کوک و کمان باد ولنگار

باران را گو بی آهنگ ببار

غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه ی بی قرار

باران را گو بی مقصود ببار

لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرار

باران را گو به ریشخند ببار

چون تار ها کشیده و کمان کش باد آزموده تر شود

و نجوای بی کوک به ملال انجامد

باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند

باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار



احمدشاملو


سرود مرگ


اینک موج ِ سنگین ِ گذر ِ زمان است که در من می گذرد .
اینک موج ِ سنگین گذر ِِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من می گذرد .
اینک موج ِ سنگین ِ گذر ِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می گذرد .

در گذرگاه ِ نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم
در گذرگاه باران سرودی دیگر گونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ سایه سرودی دیگر گونه آغاز کردم .

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من ،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من .

احمد شاملو

بشنوید با صدای خود شاعر

ناز انگشتای بارون تو باغم می‏كنه

من باهارم، تو زمین
من زمینم، تو درخت

من درختم، تو باهار
من درختم، تو باهار...‏
  ناز انگشتای بارون تو، باغم می‏کنه
میون جنگلااا، طاقم می‏کنه...‏

نوازشم كن با انگشت هاي باراني

احمد شاملو
برای شنیدن
* آهنگ خونده شده رو شعر و كل شعر رو دوست دارم. حس خوبی داره.
ضمن اینكه خاطره داره برام. من رو میبره به سالهای 77-78. اولین بارهایی كه از تی وی چنین آهنگایی شنیدیم. خوب یادمه كه یه شب كه تی وی همینجور و طبق معمول برای خودش روشن بود و هركس به كار خودش. مامان داشت تلفن حرف میزد. حتی یادمه با كی. یهو تی وی یه آهنگ گذاشت كه گوش هام تیز شد. داداش بزرگه رو صدا كردم، گفتم: بیا، داریوش داره میخونه... میدونستم بعیده اما خب خیلی شبیه بود، خصوص تو اون چندثانیه اول خیلی شك برانگیز بود... گفتم شاید اتفاق خاصی افتاده. حتی داداشم هم شك كرد. به مامان گفتیم تلفن رو ول كن بیا گوش كن. مامان كه شنید، به پشت خطی گفت بزن تی وی و بشنو! خلاصه اوضاع خنده و جالبی بود. بعدتر فهمیدیم خشایار اعتمادی بود خواننده ش.
هوای خوب بهاری
امروز و نم بارون ش، سبب زمزمه ش تو ذهنم شد.
ادامه نوشته

با من بمان..


به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم

نگاه کن:
با من بمان!


http://raze-sarbaste.persiangig.com/new2/pring_011.jpg


شاملــــــو

ادامه نوشته

شكوهي در جانم تنوره مي كشد!

نه!
هرگز شب را باور نكردم،
چراكه در فراسوی دهليزش
به اميدِ دريچه ای دل بسته بودم...

احمد شاملو

چراغی به دستم...‏

          چراغی در دستم، چراغی در دلم.
          زنگار روحم را صیقل می‌زنم.
          آینه‌ ای برابرِ آینه ‌ات می‌گذارم،
          تا از تو؛
          ابدیتی بسازم...

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر...‏

احمد شاملو

پ.ن 1: کامل شعر را با عنوان "باغ آیینه" از اینجا بخوانید و با صدای شاعر نیز بشنوید.

پ.ن 2: بماند که تصویر، دو بیتِ دیگر هم یادآورد میشود:
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر/ هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
منتها اولی را قبلاً آورده ام و آن یکی را هم گذاشته ام بعدتر با تصویری دیگر بیاورم.


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...‏


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کردروزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمیبندند
قفل؛
افسانه ای است
و قلب؛
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن ست
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی...

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر،
رنج جست و جوی قافیه نبرم ...

روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.

روزی که تو بیایی،
برای همیشه بیایی 
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما
دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‏کشم؛
حتی روزی که دیگر نباشم!

 

پ.ن: بیست و یک آذر، سالروز تولد احمدشاملو، شاعر این شعر، بود؛ شعر حس خوبی دارد برایم و توصیه میکنم، کامل بخوانیدش...‏
البته این تصویر هم میتواند کنار این شعر بنشیند، که گمانم یک بار کاتب توی گودر همراه هم کرده بودشان. به هرحال، آن دخترک، بسی دوست داشتنی ست برایم.‏

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!‏

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بامبرفِ نو! برفِ نو! سلام! سلام!

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
  همه آلودگی‌ست این ایام

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری ‌ست می‌چکد در جام

اشک‌واری‌ ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام

مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!

کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!


پ.ن: وسط آبان ماه، آسمون دلش خواست برف ببارونه... گرچه جابجایی فصل هاست، که دیروزش یه رنگین کمان خوشگل نقش میبنده رو آسمون و امروزش، یه برف از صبح تا شب، اونم وسط پاییز! اما ما که استقبال کردیم و خوش شدیم. امیدوارم، تو زمستون هم داشته باشیم برف رو.
بعد از صبح هم که برف باریدن گرفته بود و متوجه شدم، هی این شعر شاملو ورد زبونم بود و با صدای خودش از ذهنم میگذشت. بس که شعر خوبیه و ملموس... صداش هم که گرم... توصیه میکنم حتما از اینجا بگیرید و بشنوید.
البته با صدای امیرحسینِ سام هم بسی شنیدنی ست و میتونید از اینجا بگیرید و بشنوید. (از آلبوم زرد و سرخ و ارغوانی)

ابدی...



چراغی در دستم، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می‌زنم
آینه‌ ای برابرِ آینه ‌ات می‌گذارم،
تا از تو؛
ابدیتی بسازم...
 

چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست

میان خورشیدهای همیشه

زیبایی تو
لنگری ست ـ
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند.
نگاهت
شکست ستم گری ست ـ
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ای کرد
بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست ـ
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت نا به هنگامم گریزی نبود
چنین انگاشته بودم.
........ فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست ـ
نگاهت
شکست ستم گری ست ـ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
(احمدشاملو)


 غم نان اگر بگذارد.


دستهای گرم تو


کودکان توامان آغوش خویش
                    سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
 
              غم نان اگر بگذارد.


***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
                       با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***
چشمه ساری در دل و

                آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و|

         فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

              غم نان اگر بگذارد.



(احمدشاملو)

مه ...




بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
 سگان قریه خاموشند
 در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 "- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...

(احمد شاملو)

سنگفرش


***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
 بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
 شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))



(احمد شاملو)

انتظار

روزی دوباره ما کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
 و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
 روز که کمترین سرود
 بوسه است
 و هر انسان
 برای هر انسان
 برادری است.
 روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
 قفل
 افسانه نیست
 و قلب
 برای زندگی بس است.
 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
 روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیهنبرم.
 روزی که هر لب ترنه ایست
 تا کمترین سرود بوسه باشد.
 روزی که تو بیائی برای همیشه
 و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
 روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...
 ومن آن روز را انتظار می کشم
 حتی روزی
 که دیگر
 نباشم.