صندلی بگذار و بنشین روبرویم، وقت نیست

             چشمــی بــه تخــت و بخــت نــدارم! مــرا بــس است
                                                 یــک صنــدلــی بــرای نشستــن، کنــار تــو
...

شاعر: حسین منزوی 

+عنوان  از محمد حسین ملکیان:
   صندلی بگذار و بنشین روبرویم، وقت نیست / حرف ها داریــــم، صدها راز مبهــــم، بیشتر

+ عکس را همین امسال، در زیباکنار گرفتم.

بيا و بنشين كنار من

چشمی به تخت و بخت ندارم
مرا بس است
یک صندلی برای نشستن
کنار تو

حسین منزوی
*
پست قبل رو تغيير دادم، چون بدون چك كردن وبلاگ، پست رو گذاشته بودم و قبلا يكى ديگه از نويسندگان وبلاگ گذاشته بودش

دریغ




و من همیشه دیر رسیدم..
شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می آمدم...

حسین منزوی

ای روشنی ِ صبح ، به مشرق بازگرد...

چون آفتابِ خزانی،  
بی تو دل ِمن گرفته‌ست...  


حسين منزوی

آشوب....


بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من، توالی را

 حسین منزوی 

خام بدم ، پخته شدم ، سوختم.....

 

بهار نیز که با خون ِگل وضو می‏ساخت

هم از نخست به پاییز اقتدا می‏کرد      

 حسین منزوی 

-----

+

عكس از اينجا

همدرد...

چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
 لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

http://raze-sarbaste.persiangig.com/kokoko.jpg

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
 من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم 


حسین منزوی

از وابستگی تا دلبستگی

هنوز با منی آن لحظه ای که می گفتی:

تو بسته من و ما هر دو بسته ی تقدیر!

                                                                                                                                       حسین منزوی                                           

تا اسمان...

چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
 لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
 بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم 

http://raze-sarbaste.persiangig.com/ramadan/306646_10151029701438606_2029251839_n.jpg

 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
 من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم


حسین منزوی

او می برید و من می بریدم ..او از حسین سر..من از حسین دل...

http://s2.picofile.com/file/7203483545/zeinab.jpg

به سینه می زَندَم سر

دلی که 

کرده هوایت ...


حسین منزوی


* موسیقی بلاگ با نام عمق فاجعه از البوم نینوا ساخته حسین علیزاده برای شنیدن (+)


حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است ....  ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کوکب

نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران

و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر

تا شام شدی قافله سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند

باید که ز خون تو بنوشند کویران



ادامه نوشته

چاه تنهایی...

نامه اي در جيبم...
و گلي در مشتم...
غصه اي دارم با ني لبكي...
سر كوهي گر نيست...
ته چاهي بدهيد...
تا براي دل خود بنوازم...

عشق جايش تنگ است!


http://images.persianblog.ir/427899_p3xKHUbg.jpg

تو نیستی....

http://www.chopogh.com/upload_images/images_medium/lonely____by_L_L_P_0_56016.jpg

تو نیستی که نهم سر بروی دامانت

تو خم شوی و زنم بوسه بر گریبانت

لبم ز حسرت بارش گرفته ابری شد

تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت

تو نیستی و چنان از غمت پریشانم

که می برم گرو از گیسوی پریشانت

همیشه در همه آئینه ها غبار نیم

مگر درآئینه های زلال چشمانت ...


حسین منزوی

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

حسین منزوی

وقتی تو نیستی...

http://s1.picofile.com/file/6747730380/jadid1111111111111111111_1_.jpg


وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی‌ست

و «دوستت می‌دارم» رازی‌ست
که در میان حنجره‌ام دق می‌کند

و من چگونه بی ‌تو نگیرد دل‌م
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند..


حسین منزوی

مزرع عمر..

http://imghost.1x.com/40800.jpg


دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست


حسین منزوی