خطی بنویس خبری برسان
اگر مرده ای، بیا و مرا ببر!
و اگر زنده ای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی،خیالی... بی انصاف!

اگر مرده ای، بیا و مرا ببر!
و اگر زنده ای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی،خیالی... بی انصاف!


تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد...


رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يکصدا شديم .... همآواز و همبُغض و همگريه
همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن...
برای يک قدمزدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته،
برای يک خلوتِ دلخاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ...
برای همسفر هميشهی عشق ... باران!
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشهات را نمیخواهم
... نشانی خانهات کجاست؟!
سید علی صالحی


پرنده
هی پرنده ی بی پروا
در پی آن فوج گمشده بر مه آشیان مساز!!
من ساختم
باد آمد و همه ی رویا ها را با خود برد!!

رفتن هم حرف عجیبی است شبیه اشتباه آمدن!
گفت بر مي گردم،
و رفت،
و همه ی پل های پشت سرش را ويران کرد.
همه می دانستند ديگر باز نمی گردد،
اما بازگشت
بی هيچ پلی در راه،
او مسير مخفی یادها را می دانست....
کامل اشعار در ادامه مطلب...


گاهی دلم
میخواهد بگذارم بروم بی هرچه آشنا
گوشه
ی دوری گمنام
حوالی
جایی بی اسم
گاهی
واقعا خیال میکنم روی دست خداوند مانده ام
خسته
اش کرده ام.
"سید علی صالحی"

به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...



اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!!!
پ.ن: هرچند سعادت نبود درکنار دوستان خوبی که اینجا می نویسند و دوستان خوبی که اینجا رو دنبال میکنند ،باشیم... اما ازهمه دوستانی که امدند و از همه دوستانی که دلشان با ما آمدو سراسر نشست مان پر بود از عطر حضورشان تشکر ویژه دارم... انشاله سر فرصت گزیده ای از گزارش برگزاری نشست ادبی هنری وبلاگمان را اینجا خواهیم گذاشت...

تو هیچ از خودت پرسیده ای
چرا این چراغ شکسته
این همه حوصله نویس شبتاب خسته است ؟
باد این بی هر کجا وزیده لعنتی بی سواد است
رو به دریا رفتن یاران ما
حتما دلیلی داشته است
ورنه من که می دانم استعاره ی آسان دریا را
در اوراق کدام کتاب کهنه نوشته اند
بی خود نپرس
غروب آن پنجشنبه ی باران ریز
به رویای کدام سفر از ساحل ستاره گذشته ام
اما نیستی تا اضطراب جهان را
کنار تو در ترانه ای کوچک خلاصه کنم.
اما نیستی تا شب تشویش هرشب خویش را
در اشتعال گریه ها و گورها روشن کنم.
اما نیستی تا در دهان داس برویم و
در پریشانی شعله پرپر شوم.
اما نیستی...


برای چيدن گل سرخ، نه ارّه بياور، نه تبر !
سرانگشت سادهی همان ستارهی بیآسمانم ... بس ،
تا هر بهار به بدرقهی فروردين ،
هزار پاييز پريشان را گريه کنم .
- هم از اينروست که خويشتن را دوست میدارم .
برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه ،
اشارهی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس .
تا معنی از گل سرخ بگيرم و شاعر شوم .
- هم از اين روست که ترا دوست میدارم .
برای مُردهی من، نه اندوه آسمان و نه گور زمين ،
تنها کابوس بیبوسهْرفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگير.
من پنجهی پندار بر ديدگان دريا کشيدهام
پس شکوفهکن ای نارون، ای چراغ، ای واژه !
اينجا پروانه و پری به رويای مزمور ماه ،
دريچهای برای دل من آوردهاند .
- هم از اين روست که جهان را دوست میدارم .


من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو بايد تازهگیها
از اينجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همين را میگويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنيا خيلی خوب است،
بيا!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد.


... نشانی خانهات کجاست؟!


اگر
آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانی های منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که بشوق بر لبانم میبندد،
که تو بیایی ُ کسی خانه نباشد....





اول فقط يک دل دل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشهات را نمیخواهم
... نشانی خانهات کجاست؟!

