پرواز...

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه ...


گر با سحرها خو کنی، بانگ خدا را بشنوی
دل را اگر گیسو کنی، هر شب ندا را بشنوی
در آن سکوت جانفزا، از عرش می اید صدا
گوش دگر باید تو را، تا آن صدا را بشنوی
محو جهان راز شو، با جان شب دمساز شو
تا از گلوی مرغ حق، نام خدا را بشنوی
بال خدایی ساز کن، تا عرش حق پرواز کن
کز قدسیان گلنغمه ی حی علا را بشنوی
باغ دعا پر گل شود، هر برگ گل بلبل شود
در باغ شب گر بگذری، عطر دعا را بشنوی
از سبزه ها وز سنگ ها، سر می زند آهنگ ها
گر گوش جان پیدا کنی، آهنگ ها را بشنوی
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زاروز که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست
ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید


پرنده آمد و گشتی زد و به شاخه نشست
سکوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او
پرنده پر زد و رفت
تو را به یاد من آورد
ونغمه های تو
را
به خانه آمدن و لحظه های در زدنت
به هر دری که رسیدی در دگر زدنت
چو دختران نسیم
به گام نرم رسیدن میان خانه ی ما
به هر اطاق و به هر کنج خانه سر زدنت
میان گلدانها
گلی ز شاخه ربودن به زلف برزدنت
سپس به نغمه گری بوسه های خاطره ساز
به گونه و لب من تا دم
سحر زدنت
دوباره نغمه زنان به وقت صبح
چو مرغان ز خانه پر زدنت
من به هر پرده ی گل نقش خدا می نگرم
آشکارست که او را همه جا می
نگرم
آفرینش همه جا جلوه گه شاهد ماست
عکس آن ماه در این اینه ها می نگرم

بلبل از باغ کند نغمه ی توحید بلند
شاخه ها را همه چون دست دعا می نگرم
زهره و شمس و قمر اینه گردان تو اند
من در این اینه ها روی تو رامی نگرم