گرمی خاموش وارِ ما...

این ذره ذره
گرمیِ خاموش وارِ ما
یک روز
بی گمان
سر می زند جایی
و خورشید می‌شود
...

سیاوش کسرایی


خشک میشویم و میافتیم...‏

سبک و سوخته برگی شده ایم،
در کف باد هوا چرخنده...

و یک شب میشوم آزادِ آزاد...‏

شبی مرغ سپیدی می شوم من
گشاده بادبان بال در باد
به دریا می زنم دل را و چون موج
به هر ره می روم؛ آزادِ آزاد



برف می بارد

برف می بارد

برف می بارد به روي خار و خارا سنگ

كوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ

بر نمیشد گر زبام ِكلبه ای دودی

يا كه سوسوي چراغی گر پيامی مان نمی آورد

ردّ پا ها گر نمی افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه می كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد؟!

سیاوش کسرایی

پ. ن: این بخشی از شعر زیبای سیاوش کسرائی در وصف داستان آرش کمانگیر هست.

ادامه نوشته

اسیر..

MOSA-SADR


کسی در انتظار او نبود
 دلی برای او نمی تپید
 نگاه هیچ کس به خودش دلی به روی او نمی نشست
هراس خورده بود و مات
درون حلقه نگاههای ناشناس بی پناه
 هوای سرد سوز می خلید
و پاره های جامه اش به جان او
و دشنه ای نهفته می برید
 تکه تکه از توان او
هنوز نارسیده کال بود
 جوانکی هنوز خردسال بود
به او نگاه می کنم
 به من نگاه می کند
 و هر دو آه می کشیم
چه دشمنی میان ما است؟
عدوی راستین ما
همان یگانه غول سود و زر در کمین توده هاست
اسیر بی نوا برادری غریب مانده و گم است
 رها و بسته هر چه هست
یکی ز خیل بی شمار مردم است


سیاوش کسرایی


پ.ن: دلمان خوش است این شبها و روزها که خبر آزادی بشنویم ...شب قدر است برای آزادی تمام اسرای در بند جور وظلمت دعا کنیم...

اینجا و اینجا لینکهای مفیدی میتوان یافت ...

سبز خواهم شد...هروز هرکجا...

http://imgs.abduzeedo.com/files/articles/selective-focus-photography/2621673536_df78d310d1_z.jpg

آزادی
 در من چرا زبان نگشودی
با من چرا نیامدی ننشستی درین سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندی ؟
 ای خوش نوا چرا
یکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر کجا ....


(سیاوش کسرایی)

درد ِدست

http://photos.500px.com/151/4

سالهای آزگاری هست
که می آزارد
خارشی دستان خشک و خالی ام را سخت
و در انگشتان غمگین مانده ام مانده است
 شوق سرشار فشردن ها
آهن سردی خمیری رشته ای دستی
 سنگ خارای سیاهی یا که رنگین برگ گلبرگی
دست من خالی است
ای طبیب آشنا دردی است در ستم
 که به انگشتان خشک و خشمگین هر دم
 می فشارم من گلویش را
من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل و یاد است

.
.
(سیاوش کسرایی)

ادامه نوشته