دل آزارترین...

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...

دل آزارترین

فریدون مشیری

غروب جمعة پاییزی...

تنهایی...

به تنهایی هم می تواند

دخل آدم را بیاورد

چه برسد به اینکه

دست به یکی کند با غروب

دست به یکی کند با جمعه

با پاییز...!

رویا شاه حسین زاده

عکس از اینستاگرام sinasiav

های باران!

چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم

فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه

نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟

برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟

تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهرِ گلها می کنی پاک

غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!

 فریدون مشیری

توئی آن شعر دل انگیز و بلند!

تو

نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق

لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق

شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است...

فریدون مشیری

پرواز پرواز...


وجودم از تمنای تو سرشار است
 زمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
 خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز


فریدون مشیری


لذتِ یک لحظه «مادر» داشتن!

شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوش تر است
لذتِ یک لحظه «مــادر» داشتن!

بخنديد كه خنده هاتان خوب ست

هنوز از لبخند
نشانه هایی بر روی کودکان پیداست...

 فریدون مشیری
* با وجود دردى كه در تصوير ديده ميشود، اما خنده شان خيلى خوب است. به اين تكۀ شعر هم ميآيد. ضمن اينكه پيشنهاد ميكنم حوصله كنيد و حتماً كامل شعر را بخوانيد...‏

* خواهرك فرموده كه كمى نشاط و اميد به پست هاى اينجا و بعضاً نوشته هايم تزريق كنم. كه مردم به قدر كافى خودشان غم و غصه دارند...
راست ميگويد، خودم هم دلم همين را ميخواهد حتى، قبل تر هم گفته بودم و به خاطر همين هم يك مدت كم كارتر شدم. اما ساده نيست خيلى... به عكس هاى سيو شده ام نگاه ميكنم و به شعرهاى حفظى/ در ذهن داشته يا ذخيره شده در وُرد و درفت، ميبينم يا اكثرشان در همان فضاهاست، يا قابليت هماهنگى با تصوير ندارند(تصويرى برايشان نميتوانم بيابم) يا شايد خيلى به اينجا نيايند...
فوق ش اگر شادى اى هم دارند، يك غم ضمنى‌ اى دارند... مثل همين تصوير... و مگر ميشود احساس داشت و آدم بود و سراسر شادى؟!
به نظرم نه، اما ميشود اميد را بيشتر داشت يا خوشى ها را بيشتر ديد و پررنگ كرد. سعى ميكنم بيشتر چنين كنم. با اين حال، براى آنكه آن يكى ها هم حرام نشوند و خيلى هم متفاوت نشود هم فضا و هم ظاهر و باطن آورندۀ پست ها،‌ از آن يكى ها هم ميآورم ديگر :)
همين الان سه پست موقت هست با فضاهاى دلتنگ كننده (و البته مشابه) كه پشت هم ميگذارم نمايش داده شوند، بعد كم كم سعى ميكنم متفاوت تر هم بگذارم. به طبيعت سر بزنم مثلن.
راستى نظرتان راجع به تصوير فانتزى يا حيوانات و اينها همراه اشعار شعرا كردن چيست؟ ;)

ادامه نوشته

ناله را هرچند میخواهم که پنهان برکشم/ سینه میگوید که: من تنگ آمدم، فریاد کن

مشت می کوبم بر در 
پنجه می سایم بر پنجره ها 
من دچار خفقانم خفقان 
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم 
آه؛
میخواهم فریاد بلندی بکشم 
که صدایم به شما هم برسد 
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد 
مشت می کوبد بر در 
پنجه می ساید بر پنجره ها 
محتاجم... 

درد و فریاد

فریدون مشیری

* عنوان، مطابق این لینک از شعری از امیرخسرو دهلوی ست. و مطابق این لینک هم در شعری دیگر آمده.

ادامه نوشته

چه صفایی برانگیزد اگر دوست به دل بنشیند...‏

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد، همه درها بسته است...

پنجره های رنگارنگ
فریدون مشیری
کامل شعر در ادامه مطلب

انتخاب شعر و تصویر از اینجا
* این شعرش هم خووب:

                         من دلم میخواهد،
                         خانه ای داشته باشم پر دوست...
                          دوستانی بهتر از برگ درخت...

                          کنج هر دیوارش،
                          دوست هایم بنِشینند آرام،
                          گل بگو، گل بشنو
...

ادامه نوشته

دختر شیرین زبان من...

http://raze-sarbaste.persiangig.com/new_pic/418624_10151239821959775_1642014541_n.jpg

در شهر زشت ما
 اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
 من سالهای سال
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
 یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام

تنها نه من که دختر شیرین زبان من
از من حکایت گل و صحرا شنیده است
پرواز شاد چلچله ها را ندیده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از این اتاق به ایوان پریده است ...


فریدون مشیری

هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم..


مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم


http://raze-sarbaste.persiangig.com/new_pic/407182_312593408846938_1498372449_n.jpg



فریدون مشیری


کامل اشعار در ادامه مطلب

ادامه نوشته

در کجای این ملال آباد... من سرودم را کنم فریاد؟

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

فریدون مشیری

پ.ن1: به مناسبت سالمرگ فریدون مشیری، که در سوم آبان، پرید... روحش شاد...

پ.ن2: شعرکامل، با تصویر دیگری، در ادامه مطلب می آید. اگر به نظرتان آن تصویر بهتر است، بفرمایید.

ادامه نوشته

پر كن پياله را
كين جام ِ آتشين
ديريست 
ره به حال ِ خراب ِ من نمی برد...  


فریدون مشیری


*  ما با اينم يه روز مست ميشديم!

ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

اي همنشين ديرين،
باري بيا و بنشين
تا حال دل بگويد،
آواي نارسايم

شب‌ها
براي باران
گويم حكايت خويش
  با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم

پ.ن: حال و هوای وجود مادر بزرگ در زندگی !

فریدون مشیری


سبحانک یا نور علی نور

http://raze-sarbaste.persiangig.com/weblog/422915_369853553042979_1668367352_n.jpg


از نور حرف مي زنم .......آه ، باران
هر بامداد تا نور مهر مي دمد از كوه هاي دور
من بال مي گشايم ، چابك تر از نسيم
پيغام صبحدم را
با شعرهاي روشن
پرواز مي دهم .

انبوه خفتگان را
با نغمه هاي شيرين
آواز مي دهم
از نور حرف مي زنم ، از نور
از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور .

اما در ازدحام خيابان
گم مي شود صداي من و نغمه هاي من .
گويند اين و آن :
” خود را از اين تكاپوي بيهوده وارهان !
بي حاصل است اين همه فرياد
در گوش هاي كر !
ديوانه حرف مي زند از نور
با موش هاي كور ! “

بيگانه با تمامي اين حرف هاي سرد
من ، همچنان صبور
با عشق ، شوق ، شور
انبوه خفتگان را
آواز مي دهم .
پيغام صبحدم را
پرواز مي دهم
هر سو كه مي روم
در گوش اين و آن
حتي در ازدحام خيابان
از نور حرف مي زنم ،
از نور ...


شاید.. این بار شد وجدان خواب آلوده ت بیدار!

http://raze-sarbaste.persiangig.com/weblog/252760_446342658739064_570305484_n.jpg

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
ای با دوستی دشمن!


فریدون مشیری

و زمانی شده است، که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست*

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ ”انسانیت“ است!‏

فریدون مشیری


* انتخاب شعر و تصویر، هر دو از ایشان است، اما انقدر خوب و تأمل برانگیز بود که حیفم آمد اینجا نیاورم...
* عنوان از شعر حمید مصدق:

دشتها، آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟
فكر نان باید كرد و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است... گل خوبی، زیباست
ای دریغا كه همه مزرعۀ دلها را، علف هرزۀ كین پوشانده ست
هیچكس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست؟
و زمانی شده است كه به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار...

چون گل برقص با نسیم
فریدون مشیری

با خوانش های مختلف بشنوید:
بوی باران - بیژن خاوری (آهنگ: فریدون شبخیز)                    بوی باران - داریوش (آهنگ: فرهاد فخرالدینی)
بوی باران - شجریان (آهنگ: حسین یوسف زمانی)                بوی باران - فریدون فرهی (آهنگ: فرهاد فخرالدینی)
بوی باران - گروه همنوایان (بوی باران و سرود گل)                  بوی باران - شاهرخ وفا

ادامه نوشته

باز کن پنجره را... و بهاران را باور کن

باز کن پنجره ها را،
که نسیم؛
روز میلاد اقاقی ها را،
جشن می
گیرد...

باز کن پنجره را، و بهاران را باور کن     


باز کن پنجره ها را ،
و بهاران را،
باور کن!

فریدون مشیری

* کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید حتماً.

ضمنا نوروزتان مبارک... امید که سال نوی خوبی را آغاز کرده باشید و به خوبی بگذرانید و بهاری باشید...

ادامه نوشته

خورشید آرزو


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/7/72/Alvord_Desert_sunset.jpg
شاید ای خستگان وحشت دشت !

شاید ای ماندگان ظلمت شب  !
در بهاری که می رسد از راه ؛
گل خورشید آرزوهامان ؛
سر زد از لا به لای ابرهای حسود ...

خنده هاتان را که از لب ها ربود؟

ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود؟

خنده هاتان را که از لب ها ربود؟

فریدون مشیری

*عکس هایشان را نگاه میکنم و دلم میگیرد...
عکس ها را می نشانم کنار هم و می آورم اینجا...
ای کاش که سال دل زودتر تحویل شود... و کودکان معصومِ فقر، لباس عافیت بپوشند...

* تو کار میکنی/آری/ و رنج می‏بری/ باری/ اما تمام حرف این نیست/ تو کار میکنی زان رو باید بیاندیشی/ که چرا هم کار میکنی و هم رنج می‏بری...
اینها را روی بروشور "انجمن حمایت از کودکان کار" نوشته بود که 5شنبه و جمعه این هفته، تو خیابون فرشته جشنواره ای برگزار کردند..

رفيق نيمه راه


کجایی ای رفیق نیمه راهم
 که من در چاه شبهای سیاهم
 نمی بخشد کسی جز غم پناهم
 نه تنها از تو نالم کز خدا هم



فريدون مشيري

درخت

درختی خشک را مانم به صحرا

که عمری سر کند تنهای تنها

 نه بارانی که آرد برگ و باری

نه برقی تا بسوزد هستیش را

فريدون مشيري 

خاطره اي تکراري

امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...

فريدون مشيري

روزهای بی تو..

روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد

گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش

آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:

در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!

http://ronpenndorf.com/images/rkav.jpg

فریدون مشیری

سکوت


من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاك شقایق را در سینه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تك و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا

من به هر حال كه باشم به تو میاندیشم

فریدون مشیری

ادامه نوشته

دست ها


وه چه نیروی شگفت انگیزی است،
دست هایی که به هم پیوسته است!
به یقین، هر که به هر جای، درآید از پای
دست هایش بسته است!

قفسی باید ساخت

‎قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یک جا به قفس انداخت
...
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناریها
خواب جت ها را آشفته است

راه باریک و افق تاریک


نیمه راهی طی شد اما
نیمه جانی هست،
باز باید رفت، تا در تن توانی هست...
باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک...
باز باید رفت! ...

بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری ست
زیر پای رهروان خوناب جان جاری است
آه
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی
هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟
هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟


فریدون مشیری

اینچنین پرواز...‏‏

مرغ دريا؛
بادبان های بلندش را،
در مسير باد می افراشت!
سينه می سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا

كه گفتی؛ آسمان را آب می پنداشت...

بال هايش را بگسترد بر پهنه ي دريا...‏

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

http://up.patoghu.com/images/figsu81cupd93q80qpkm.gif

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد .

 

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

عزایِ باغ

اکنون جمالِ باغ بسی محنت آور است
غمگین تر از غروبِ غم انگیزِ آذر است
بر چشم هر چه می نگرم در عزای ِباغ
از اشکِ غم، تر است

حصار آسمان!

جز خنده های دختر دردانه ام بهار
  سالهاست باغ و بهاری ندیده ام
 وز بوته های خشک لب پشت بامها
  جز زهر خند تلخ
 کاری ندیده ام
   بر لوح غم گرفته این آسمان پیر

 جز ابر تیره نقش و نگاری ندیده ام
  در این غبار خانه دود آفرین دریغ
  من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام



در شهر زشت ما
 اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
  فکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما


 من سالهای سال
    در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
  در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
 
یک چشمه یک درخت
   یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف
 در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام

تنها نه من که دختر شیرین زبان من
   از من حکایت گل و صحرا شنیده است
            پرواز شاد چلچله ها را ندیده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است


اما از این اتاق به ایوان پریده است







اشعاربصورت کامل در ادامه مطلب

ادامه نوشته

از خود بی خبر

مپرسید، ای سبکباران مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کسیت؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست

http://galiya.persiangig.com/image/ppi/tumblr_ln1clhOriL1qfnpvoo1_500_large.jpg

اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزیکه دست قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزیکه فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیّت مُرد!
گرچه آدم زنده بود!

از همان روزیکه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزیکه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیّت مرده بود!

بعد دنیا پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم، گذشت
ای دریغ، آدمیّت برنگشت!

قرن ما، روزگار مرگ انسانیّت است
سینه ی ما ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت... ابلهی ست!
صحبت از موسی و عیسی و محمد.... نابجاست!

من از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر؛
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
واندرین ایام، زهرم در پیاله ی اشک و خونم سبوست