دل آزارترین...
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...

تنهایی...
به تنهایی هم می تواند
دخل آدم را بیاورد
چه برسد به اینکه
دست به یکی کند با غروب
دست به یکی کند با جمعه
با پاییز...!

عکس از اینستاگرام sinasiav
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه
نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهرِ گلها می کنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!

فریدون مشیری

تو
نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق
لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق
شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است...

وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

هنوز از
لبخند
نشانه هایی بر روی کودکان پیداست...

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آه؛
میخواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم...

* عنوان، مطابق این لینک از شعری از امیرخسرو دهلوی ست. و مطابق این لینک هم در شعری دیگر آمده.

من دلم میخواهد،
خانه ای داشته باشم پر دوست...
دوستانی بهتر از برگ درخت...
کنج هر دیوارش،
دوست هایم بنِشینند آرام،
گل بگو، گل بشنو...

در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهای سال
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام
تنها نه من که دختر شیرین زبان من
از من حکایت گل و صحرا شنیده است
پرواز شاد چلچله ها را ندیده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از این اتاق به ایوان پریده است ...
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم

کامل اشعار در ادامه مطلب
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

پ.ن1: به مناسبت سالمرگ فریدون مشیری، که در سوم آبان، پرید... روحش شاد...
پ.ن2: شعرکامل، با تصویر دیگری، در ادامه مطلب می آید. اگر به نظرتان آن تصویر بهتر است، بفرمایید.

پر كن پياله را
كين جام ِ آتشين
ديريست
ره به حال ِ خراب ِ من نمی برد...
* ما با اينم يه روز مست ميشديم!
اي همنشين ديرين،
باري بيا و بنشين
تا حال دل بگويد،
آواي نارسايم
شبها
براي باران
گويم حكايت خويش
با برگها بپيوند تا بشنوي صدايم

پ.ن: حال و هوای وجود مادر بزرگ در زندگی !

از نور حرف مي زنم .......آه ، باران
هر بامداد تا نور مهر مي دمد از كوه هاي دور
من بال مي گشايم ، چابك تر از نسيم
پيغام صبحدم را
با شعرهاي روشن
پرواز مي دهم .
انبوه خفتگان را
با نغمه هاي شيرين
آواز مي دهم
از نور حرف مي زنم ، از نور
از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور .
اما در ازدحام خيابان
گم مي شود صداي من و نغمه هاي من .
گويند اين و آن :
” خود را از اين تكاپوي بيهوده وارهان !
بي حاصل است اين همه فرياد
در گوش هاي كر !
ديوانه حرف مي زند از نور
با موش هاي كور ! “
بيگانه با تمامي اين حرف هاي سرد
من ، همچنان صبور
با عشق ، شوق ، شور
انبوه خفتگان را
آواز مي دهم .
پيغام صبحدم را
پرواز مي دهم
هر سو كه مي روم
در گوش اين و آن
حتي در ازدحام خيابان
از نور حرف مي زنم ،
از نور ...

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
ای با دوستی دشمن!
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ ”انسانیت“ است!
* انتخاب شعر و تصویر، هر دو از ایشان است، اما انقدر خوب و تأمل برانگیز بود که حیفم آمد اینجا نیاورم...
* عنوان از شعر حمید مصدق:
دشتها، آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟
فكر نان باید كرد و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است... گل خوبی، زیباست
ای دریغا كه همه مزرعۀ دلها را، علف هرزۀ كین پوشانده ست
هیچكس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست؟
و زمانی شده است كه به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست
ای
دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای
دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای
دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار...

با خوانش های مختلف بشنوید:
بوی باران - بیژن خاوری (آهنگ: فریدون شبخیز) بوی باران - داریوش
(آهنگ: فرهاد فخرالدینی)
بوی باران - شجریان (آهنگ: حسین یوسف زمانی) بوی باران - فریدون فرهی (آهنگ: فرهاد فخرالدینی)
بوی باران - گروه همنوایان (بوی باران و سرود گل) بوی باران - شاهرخ وفا
باز کن پنجره ها را،
که نسیم؛
روز میلاد اقاقی ها را،
جشن می گیرد...
باز
کن پنجره ها را ،
و
بهاران را،
باور
کن!
* کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید حتماً.
ضمنا نوروزتان مبارک... امید که سال نوی خوبی را آغاز کرده باشید و به خوبی بگذرانید و بهاری باشید...

ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود؟

*
تو کار میکنی/آری/ و رنج میبری/ باری/ اما تمام حرف این نیست/ تو کار
میکنی زان رو باید بیاندیشی/ که چرا هم کار میکنی و هم رنج میبری...
اینها را روی بروشور "انجمن حمایت از کودکان کار" نوشته بود که 5شنبه و جمعه این هفته، تو خیابون فرشته جشنواره ای برگزار کردند..

کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
![]()
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...
روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد
گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش
آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:
در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!


من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاك شقایق را در سینه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
من به هر حال كه باشم به تو میاندیشم

نیمه راهی طی شد اما
نیمه جانی هست،
باز باید رفت، تا در تن توانی هست...
باز باید رفت، راه باریک و افق تاریک، دور یا نزدیک...
باز باید رفت!
...
مرغ دريا؛
بادبان های بلندش را،
در مسير باد
می افراشت!
سينه می
سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش،
زيبا
كه گفتی؛
آسمان را آب می پنداشت...





