بيا و بنشين كنار من

چشمی به تخت و بخت ندارم
مرا بس است
یک صندلی برای نشستن
کنار تو

حسین منزوی
*
پست قبل رو تغيير دادم، چون بدون چك كردن وبلاگ، پست رو گذاشته بودم و قبلا يكى ديگه از نويسندگان وبلاگ گذاشته بودش

بیا بگریزیم

هلیا!

گریز، اصل زندگی ست...

گریز از هر آنچه اجبار را توجیه می‏کند.

بیا بگریزیم!

ما همه در اسارت خاک بودیم.

ما، از خاک نبود که گریختیم

از آنها گریختیم که حرمت زمین را به گام های آلوده می‏شکستند.

هلیای من!

ما را هیچ کس نخواهد پایید، و هیچ کس مدد نخواهد کرد.

می‏توان به سوی رهایی گریخت؛

اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.

ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را می‏توان دید و باور نکرد

و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.

هلیا!

یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد،

کوه خندید و سنگ شکست.

یک روز، کوه می شکند؛

خواهی دید...



نادر ابراهیمی

پرواز را به خاطر بسپار!


گفتی:
دوسـتت دارم و من،
بهِ خیابان رفـتم.
فضـــای اتاق،
بـرای پـــرواز
کافی نبود!

"گروس عبدالملکیان"



پ.ن:
1- تصویر "پرواز" از مجموعه هنرهایِ مفهومی، اثر رابرت ادگار مانسین
2- این رو یک دوست به نام حسین انصاری قبل از من در دنیای مجازی گذاشته بود. به عنوان ذکر منبع نام میبرم.

خود شکن...




 آینه روزی که بگیری به دست
خودشکن
آن روز
 مشو خودپرست....

نظامی

کفش‌های بندی

خدا خیر بدهد این کفش‌های بندی را

که رفتنت را

که رفتنم را

دقیقه‌ای حتی

به تعویق می‌اندازند...


می رفت و منش گرفته دامن در دست...

آن یار که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست
می‌گفت دگر باره به خواب‌م بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست



ابوسعید ابوالخیر

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت...

هر که دلارام دید
از دلش آرام رفت
...



دلا عکسی بیفکن تا فروغ، جامِ جم گیرد*

آشنا هستی به چشمم
صبر کن،
قدری بخند
...

حمیدرضا برقعی

*عنوان از عرفی شیرازی

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت...

دی گفت طبیب
از سرِ حسرت، چو مرا دید
هیهات!
که رنجِ تو زقانونِ شفا رفت
...



دلقک

بعد از آن شب بود،
که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش
که بزرگُ بزرگتر میشد به فوتِ علم
و تماشاچیان تاجر،
تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ
می شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
از انگشتِ خود بیرون کشید!

با کلاهی از یال شیر،
بارانی یی از پوستِ وال،
شلواری از چرم کرگدن،
کفشی از پوست گاومیش،
موهایی از یال بلندِ اسب،
دندانهایی از عاج فیل
و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خود او بود!
کندوی نو ساخته ای
که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری،
همه سوخته بودند
به آتش گلهای سرخُ زرد!


حسین پناهی

....!




ماریا ،
 اگر صاحبخونه ها بدونن
پنجره ها چقدر ارزش دارند،
 شاید اجاره هاشونو چند برابر بکنند...

حسین پناهی...

نه پای رفتن، نه تابِ ماندن...‏

نه فراغت نشستن، نه شکیبِ رخت بستن
نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم، نظری کند به رحمت
نه اگر همی‌گریزم، دگری پناه دارم...

ساعتم را خواب کردم..

عقربه هاي ساعت را
خواب كرده ام !
تا اينقدر نبودنت را
نشمارند.

قاسم بحرانی

لطفا کمی آغوش برایم بفرست...‏

جا مانده ام در این خراب آباد

دیگر دلم به این اسباب بازی های ساده هم خوش نمیشود

خسته ام و ترسیده

نفس م سخت بالا می آید

دلم یك آغوش امن میخواهد

دلم تو را میخواهد

نمی خواهی مرا ببری پیش خودت؟

 


دلنوشته ها
* عنوان
*

کجا بستند یا رب دستِ آن مشکل گشایان را؟!

به تلخی
جان سپردن
در صفایِ اشکِ خود بهتر


آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!

وقتی تو نیستی
نه هست هایِ ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو، روز مباداست!

آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!
آیینه ها که دعوتِ دیدارند
دیدارهایِ کوتاه

قیصر امین پور


ادامه نوشته

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم؟!

فرو رفت از غمِ عشقت
دمم
دم می‌دهی
تا کی؟!




باز طوفان گرفت ابراهيم ....

خراب‌تر ز دل ِ من 

غم ِ تو ، جاي نيافت؟


حافظ


خبر تازه ای نیست
مادرم شاعر غمگینی بود
مرا که از شیر گرفت
به شعر سپرد
حسن اسماعیل زاده



عشق تو 
کبوتری سبز است 
کبوتری غریب و سبز 

نزار القبانی

دلٍ من برای تو، دلٍ تو برای من

به همین غروب غم انگیز دلخوشم
اگر بدانم
تو هم
یک جایی نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من
تنگ شده...

کاظم خوشخو

.....

هجومِ ِ درد،
پیچیده ست هستی تا عدم
تو هم گر گوش داری ناله ای خواهی شنید


بی‌دل

ساعت‌های ِ بارانیِ خیابانی که با هم قدم نزدیم...


سیدمحمد مرکبیان

باید یاد بگیریم

ما به ایستگاه رفتیم 
تا دور شدن را
از قطارها
یاد بگیریم...

رسول یونان

اشکها فریاد زدند...

من
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!

نزار قبانی

سالهای جنگ...

عشق تو
عبور ماه است از خیابان
در شب حکومت نظامی...


جواد گنجعلی

رویای نگاهت..

 
چشم هایم را می بندم
   ظاهر می شوی.

پشتِ پلک هام مگر
اتاقِ ظهورِ عکس های توست؟!

رضا کاظمی

شرحه شرحه...


ما آب را 

براي گريستن 

نوشيده ايم...


عليرضا روشن

......


نبــاید هیــچ مــی‌گفـتم نباید هیــچ مــی‌پرسیــد
خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست...مدت‌هاست...


فاضل نظری

غرقه

در محیطی بیکران افتاده ایم
نیست ما را ابتدا و انتها

شاه نعمت‌الله ولی

دخترک گل فروش




اوست ...

کـسـی کـه در کـنـارِ گـُــل احـسـاسِ نـشـاط نـدارد ... !

بــــویِ گـلـهـا مـستـش نـمـی کـنـد ...!

زیـبایی گـلـهـا مـحـوش نـمـی کـنــد ...!

رنــــگِ گـلـهـا جـذبــش نـمـی کـنــد ...!

آری اوست ؛ ... دخــتــرکِ گُـــل فــروش !

هم او که دسـتـه گـُــلهـا را بـاری مـی بـیـنـد

کـه خـلـاصـی هـر چـه زودتـر از آنـهـا بـرایـش شـیـریـن اسـت ...

دخــتــرکِ گُـــل فــروش !

نویسنده : ؟؟
 منبع : با اندکی تغییر از وبلاگ خدایا دوستت دارم
منبع : +

حواس ت هست؟

گل های پیرهنم را
كنار گذاشته بودم برای تو
گفته بودم:
بیایی یا نیایی، اینها از آن توست...‏
حالا اما خواستم بگویم
حواست هست كه ممكن است از طراوت بیافتند؟!

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

دردا كه تو همیشه همانی كه نیستی*‏

اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی ست
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی ست
سینماهای شیراز پر از تماشاچی ست
که حتما ردیفی از آن خالی ست
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید کسی در چشم من است،
که رفته از چشمم
نمی دانم...

اتوبوس

بیژن نجدی

*

بگذار....


بگذار زندگی‌ات به نرمی بر لبه‌ی زمان برقصد

چونان شبنمی بر لبه‌ی برگ....





تاگور

هرچه میخواهی باش..فقط باش...




گلدانی باش گلزار اگر نئی
دلبندی باش دلدار اگر نئی
سبزینه باش با فصل بد و پیرم....


شاعر؟
خواننده  ترانه: فرامرز اصلانی