بيا و بنشين كنار من
مرا بس است
یک صندلی برای نشستن
کنار تو

*

هلیا!
گریز، اصل زندگی ست...
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم!
ما همه در اسارت خاک بودیم.
ما، از خاک نبود که گریختیم
از آنها گریختیم که حرمت زمین را به گام های آلوده میشکستند.
هلیای من!
ما را هیچ کس نخواهد پایید، و هیچ کس مدد نخواهد کرد.
میتوان به سوی رهایی گریخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد
و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا!
یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد،
کوه خندید و سنگ شکست.
یک روز، کوه می شکند؛
خواهی دید...

گفتی:
دوسـتت دارم و من،
بهِ خیابان رفـتم.
فضـــای اتاق،
بـرای پـــرواز
کافی نبود!
"گروس عبدالملکیان"


خدا خیر بدهد این کفشهای بندی را
که رفتنت را
که رفتنم را
دقیقهای حتی
به تعویق میاندازند...


بعد از آن شب بود،
که انسان را همه دیدند
با بادکنکِ سَرَش
که بزرگُ بزرگتر میشد به فوتِ علم
و تماشاچیان تاجر،
تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ
می شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست
و همه دیدند که آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
از انگشتِ خود بیرون کشید!
با کلاهی از یال شیر،
بارانی یی از پوستِ وال،
شلواری از چرم کرگدن،
کفشی از پوست گاومیش،
موهایی از یال بلندِ اسب،
دندانهایی از عاج فیل
و استخوانهائی همه از طلای ناب
و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خود او بود!
کندوی نو ساخته ای
که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری،
همه سوخته بودند
به آتش گلهای سرخُ زرد!
حسین پناهی

عقربه هاي ساعت را
خواب كرده ام !
تا اينقدر نبودنت را
نشمارند.

قاسم بحرانی
وقتی تو نیستی
نه هست هایِ ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو، روز مباداست!

آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!
آیینه ها که دعوتِ دیدارند
دیدارهایِ کوتاه

خرابتر ز دل ِ من
غم ِ تو ، جاي نيافت؟
حافظ


به همین غروب غم انگیز دلخوشم
اگر بدانم
تو هم
یک جایی نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من
تنگ شده...

کاظم خوشخو




ما آب را
براي گريستن
نوشيده ايم...
عليرضا روشن



گل های پیرهنم را
كنار گذاشته بودم برای تو
گفته بودم:
بیایی یا نیایی، اینها از آن توست...
حالا اما خواستم بگویم
حواست هست كه ممكن است از طراوت بیافتند؟!
اتوبوسی
آمده از تهران
یکی
از صندلی هایش خالی ست
قطاری
می رود از تبریز
یکی
از کوپه هایش خالی ست
سینماهای
شیراز پر از تماشاچی ست
که
حتما ردیفی از آن خالی ست
انگار
یک نفر هست که اصلا نیست
انگار
عده ای هستند که نمی آیند
شاید
کسی در چشم من است،
که
رفته از چشمم
نمی
دانم...
