بین آزادی و دربند...
«تهران» را
بین آزادی و دربند
گزینش سخت است...

فکر می کنم شاعرش محسن رضوانی باشد
کوله بارم پر از گریه های فروغ است...
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
به جایی رسیدم که مقصد تویی

با صدای رضا یزدانی (مترو)
قرعه ی کار به نامِ من دیوانه زدند...
هیچ پروازی...
که فرودگاه را به گریه انداخته،
مرا به یاد تو می اندازد...
«عزیزم!
هیچ پروازی
بخاطر دلتنگی مسافرش
لغو نمیشود...»

سیاه مست از پستویِ میکده دویده است به بازار...
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشکِ نمک سوده ی تو نیست!
آرزوهایِ دلِ مرده یِ من است
که سیاه مست
از پستویِ میکده دویده است به بازار
تا به طبلِ عداوت بکوبد!
دلم صراحی لبریز آرزومندیست!
تو نیز مثلِ من غمگینی، چرا که روز کوتاه است...

با برفی که بر رویِ موهایم نشسته
به نزدِ تو می آیم
و واژه هایم را
پیش پاهایت می گذارم!
تو نیز مثلِ من غمگینی
چرا که روز کوتاه است
سال کوتاه است
زندگی کوتاه است
خیلی کوتاه است
آنقدر کوتاه
که نمی توان با قاطعیت
آری گفت!
رزه آوسلندر
پ.ن: با این تصویر هم مناسب بود...
می رفت و منش گرفته دامن در دست...
می رفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت...
دلا عکسی بیفکن تا فروغ، جامِ جم گیرد*
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت...
کجا بستند یا رب دستِ آن مشکل گشایان را؟!
آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!
وقتی تو نیستی
نه هست هایِ ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو، روز مباداست!

آیینه ها در چشمِ ما چه جاذبه ای دارند؟!
آیینه ها که دعوتِ دیدارند
دیدارهایِ کوتاه
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم؟!
اشکها فریاد زدند...
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!
از کوچهی ما گذشته بودی؟!
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی!
نازلی ستاره بود!
نازلی!
بــهار، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاسِ پیر
دست از گمان بدار
با مرگِ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بــهار...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
«زمستان شکست»
و رفت...
شاملو پس از کودتای ۲۸ مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانیان آشنا شد. در هنگام مرگ وارطان در اثر شکنجه احمد شاملو همبند وارطان بود. وی در آن زمان شعر «وارطان سخن نگفت» را سرود که بعدها برای گذر کردن از سد سانسور، کلمه «نازلی» جای «وارطان» بهکار برده شد و به قول شاعر «شعر را به تمام وارطانها تعمیم داد.» (+)
کاملِ شعر در ادامه مطلب
تابِ تو را چو تب کند! گفت: بلی اگر بَرَم!
همچو خیال گشته ام
اوست گرفته شهرِ دل
من به کجا سفر برم؟!
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است*
گـریه نکرده ام
از وقتی نیستی،
هی گرد و خاک می رود
توی چشمم!

بر مه شبی نظر کردم...
به یادِ رویِ تو
بر مه
شبی نظر کردم
نه اینکه رفتی و رو بَر مه دگر کردم!
زِ دستِ هجرِ تو
تا
دیگری بسر نکند
تمامِ خاکِ درت را زِ گریه تر کردم!
رشحه
(بیگم دختر هاتف اصفهانی، متخلص به رَشحه)
اگر ببارد، از شوق... اگر نبارد، از دلتنگی

تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود!
چشم می بندی
و بغضِ کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود!
دفترِ نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی!
خورشید با آبی چه زیبا می شود.

هم آرایی و شعر تصویر از اینجا
حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر میزد

جز روی او که در عرق شرم غوطه زد*
بر آب
وقتِ رفتن، عکس رخت فتاده؟!
یا باغبان
زِشرمت، گل را به آب داده؟!

سبزواری
*عنوان از صائب تبریزی
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود

مادر بايست، تا بنشيند غبارِ ياس!
که من فکر مي کنم
معجزه آسا نشسته است
که با بال هاي خيس
نشسته است...



















