قفس می بافم...
میله میله، نفس نفس می بافم
در وهم نشسته و هوس می بافم
تو سروی، آزاد و رها، اما من
بید مجنونم و قفس می بافم

میله میله، نفس نفس می بافم
در وهم نشسته و هوس می بافم
تو سروی، آزاد و رها، اما من
بید مجنونم و قفس می بافم

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد...

امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...
اشک و باران با هم از روي نگاهش مي چکند
او سرش را مي برد پايين... خيابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمين گم مي شوند
او فقط مي ماند و چندين خيابانِ شلوغ
او فقط مي ماند و دنيايي از دلواپسي
با غمي بر شانه اش سنگين... خيابانِ شلوغ



اینجا همه هر لحظه می پرسند :
« حالت چطور است ؟ »
اما کسی یک بار
از من نپرسید :
« بالت ... »




