بخشش

چرا همگان را نبخشم

چرا از خاطرم نبرم زخم ها را

من که فراموش خواهم کرد

نشانیِ خانه ام

چهره‌ی کودکم

و تلفظِ نامم را از دهانت


و شعله که بر باد خواهد رفت


شمشیر قلم


نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی     گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین     که شدی کـور و تماشای رخـش سیــر نکردی

ای اجل گر سـر آن زلف درازم به کف افتد     وعده هم گـر به قیـامـت بنهی دیـر نکردی

وای از دست تـو ای شیوه عاشـق کش جانان     که تـو فرمان قضا بودی و تغییـر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل     که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت     برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقـش نگارین من ای کلک تصور     الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری     که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شـهـریـارا تـو به شـمشــیر قـلم در همه آفاق     به خدا ملک دلی نیـست که تسخیر نکردی


نغمهٔ روسپی


بــده آن قــوطــی ســرخــاب مــرا            تـا زنـم رنـگ به بی رنگی ِ خویش
بـــده آن روغــن ، تــا تــازه کــنــم           چـهـره پـژمـرده ز دلـتـنـگی خویش

سیمین بهبهانی

ادامه نوشته

آه... امان از دنیا...



ما أصف مِن دار؟ أولها عناء و آخرها فناء. فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب.

چه وصف کنم سرایی را که آغازش رنج و عناست و انجامش فنا.
در حلالش حساب و کتاب است و در حرامش کیفر و عقوبت...


امام علی (ع)

گل آفتابگردان

گل آفتابگردان و

                 نمازِ آفتابش

به شب و

    به ابر و

           ظلمت

نشود دَمی بر او گُم

  دل اوست قبله یابش!

شفیعی کدکنی

ناگهان پیر شدم...‏


  پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‏کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی
می‏کند

همتم تا می رود ساقه غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی
می‏کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کین چمن
با خزون هم آشتی و گل فشانی
می‏کند

ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی
می‏کند

نائیم و خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی
می‏کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمون
با همین نخوت که دارد آسمانی
می‏کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمون
با همین نخوت که دارد آسمانی
می‏کند

سالها شد رفته دم‏سازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی
می‏کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‏رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند

شهریار