میخواهی باش، میخواهی نباش! من برایت چای میریزم!
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم...

...
چه فرق میكند؟
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میكنم!
* پیشنهاد میکنم، ادامه مطلب رو ببینید حتما، هم برای خوندن کامل شعر، هم دیدنش پست با اون فرمت :)
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم...

...
چه فرق میكند؟
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میكنم!
* پیشنهاد میکنم، ادامه مطلب رو ببینید حتما، هم برای خوندن کامل شعر، هم دیدنش پست با اون فرمت :)
جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند
سوی آفاقی چند
از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا...
که به بند آری آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست
ستاره ھا را می بینم
ھر شب
با این که دورند
و تو را در روز ھم، نمی بینم
کاش ستاره بودی...

عمید صادقی نسب
پ.ن: قبلا این عکس توی گوگل ریدر شِر شده بود!
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم داد...

* خواستم برای 777مین پست وبلاگ، یک پست امیددار بیارم، این شد که قرعه به نام این عکس و شعر خورد، وگرنه حس خودم با این حال، همراه نیست!

دلم شاخه ای
که میخواهد با پرنده پرواز کند
دلم شاخه ای
که در وداع ِ پرنده، تکان میخورد...
آیینه سر بدزد که کورند سنگها
فرسنگها ز عاطفه دورند سنگها
تـا آبها دوبـاره بیافتند از آسیاب
این روزها چقدر صبورند سنگها
آیینه چون شکست، به تکثیر می رسدبیهـــوده در تـدارک گـــــورند سنــگهــا
باید قدم گذاشت ولیکن به احتیاط
کز دیرباز، سدّ عبورند سنگ ها
این است حرف تیشه ی آتش زبان که گفت
مثل همیشه تابع زورند سنگ ها
از سنگ جز سقوط توقع نمی رود
در قله بس که مست غرورند سنگ ها

نه
غربت تصور واژههای من نیست
غربت جای خالی توست
در خیال شعری
که دست به هرچه میساید
تویی ..نبودنی
که مثل عمر
بر چهرهی رویا ترک میخورد
و دستهایش را میلرزاند
وقتی امید مثل عطر نیلوفر
در مرداب فرو میرود
غربت، آرزوی صدا کردن نام توست
با همان لحن روز نخست
تو نیستی
و غربت، سرگیجهی رنگ های روشنیست
که هر روز
دور از آفتاب تو
با رویای رنگینکمان
در ابرهای تیره گم میشوند
ماندانا زندیان

تو صدایم می کنی، می خوانی ام که پیش آیم و جوابی بدهم تا کنارت جایم خالی نباشد. ۱
از رنگین کمان هفت خطِّ چشمانم می خوانی ام، امّا… ۲
امّا من همین چند سطرم، نه بیش تر. همین نوشته ی هفت خطّم. ۳
تو شاید در سکوت [ــَت] هزار بار بخوانی ام. بخوانی که کنارت باشم. ۴
گرچه می دانی نه من در راهم، نه جوابی و باز می خوانی ام. ۵
و من همچنان در کنارت همان جای خالی ام. [بدون هیچ کلمه ی مناسبی!] ۶
منتظرم نباش. آخر همین خط به سیم آخر زده ام، رفته ام. آن قدر که حالا آخر خطّم… ۷
شب است بی تو در این کوچه های بارانی
نه! پلک پنجره ای در تب پریدن نیست

* دکلمه اشعار شاعر را از اینجا بگیرید، ضمن اینکه کامل بیت انتخابی این پست هم خوانده شده.

نگاه ..
انسوتر از چشمه ی خورشید
زیر درخت امید
برگ ها به سرنوشت
سایه قسمت میکنند
درپناه سایه ی سرنوشت
رهگذری
زبیم گزند نگاهی،
در خزان عمری که میرود
ارمیده است
تا که روزی برگ سبز خیال
رقص رقصان
به هتک حرمت باد
بر بسترخمار چشمانت هبوط کند
آنروز باقی مانده ی قسمت
بعلاوه خارج مانده ی سرنوشت
شاید بشود سهمی از تمنای نگاه من!!


عشقت، پلنگ وحشی آدم شکار کن
چشمت، رمیده آهوی دائم فرار کن
گیسوی انبرین تو سنبل به باد ده
ابروی خنجرین تو گل تار و مار کن
اخم تو دیکنندهی اردیبهشتماه
لبخند جانفزات زمستانبهارکن
بردی ز دل قرار و قرار این چنین نبود
ای دلبر فراری دل بی قرار کن
یک تابش از نگاه شما آفتابسوز
ای نام نیک، یکشبه بیاعتبار کن!
"محمدرضا طهماسبی"

ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هو هو
منه ز دست پیاله، چه میکنی؟ هی هی

بهار 91 شیراز

بگذار هر چه از دست میرود برود !
آنچه را میخواهم که به التماس نیالوده باشد

برگردد به داستانهای هزار و یک شب
ویا افسانه رستم وسهراب...
ویا شاید در خلال داستانهای کوهکن...
و حتی فراز وفرودهای این سی سال زندگی نکرده!
عشق ها ی به ثمر نرسیده!
رفتن های به مقصد نرسیده!
فراق های به وصال نرسیده!
اینها همه قصه اند...قصه ی ویرانی!
اما
قصه ی پاییز و برگ ریخته...
قصه ی دریا و کویر تشنه...
قصه ی من و آن نگاه خسته ...
هیچکدام قصه نیست!
قصه ها،
انجا که تمام میشوند،
شروع نمیشوند!!!
دلنوشته ها...
م.ب
+تصحیح شده در فروردین91
+اصل این دلنوشته از میان کامنتهای این پست برآمدو این آیتم هم خوان شده ی نجوا دلیلی شد برای تغییر وباز آوریش!
اینجا گریزی برای تنهایی نیست
تا هست قانونی برای تلاقی دو نگاه
تا هست پلی برای رسیدن
تا هست بارانی برای تر شدن...
دستهایت را چتر دلتنگی ام کن
اگر هنوز می بینی
اگر هنوز می توانی...

از بهار
تقویم میماند
از من
استخوانهایی که
تو را دوست داشتند...
الیاس علوی
ت.ن:
- از اونجا که فضای تصویر پست قبلی آورده شده، به این تصویر میخورد به نظرم، (به خاطر نقاشی بودن جفت شون) ترجیح دادم این رو حالا بیارم، از آرشیو مشهورم :دی
- نمیدونم چه قدر با دیدن تصویر، شعر میتونه به ذهن متبادر میشه (بدم نمیاد نظرات رو
بدونم که انتقال میده یا نه؟). به هرحال بعد از دیدن تصویر، این شعر به ذهن من اومد.

خون در چشمان بشکفت
باز قطره ای گرم
برآشفت رویای دانه ایی خام
خفته در بستری ارام
با پیچش درد
با زمزمه ی باد
با تکانهای دل..
پرشهای پلک!
لرزشهای دست…!
سکوتهای چشم…
قدمهای سست…
کابوس دانه به ثمر نشست…
وقت ،وقت سبز شدن بود…


درخت را به نام برگ





من
باهارم، تو زمین
من
زمینم، تو درخت
من
درختم، تو باهارمن
درختم، تو باهار...
ناز انگشتای بارون تو، باغم میکنه
میون جنگلااا، طاقم میکنه...
