من چهرهات را بیشکر میپسندم
چرا دوستت دارم ... از من نپرس
مرا اختیاری نیست ... و تو را نیز
.....
گفتارت فرش ایرانی ست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که می پرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری
بر فراز آب های دستانت
و خستگی در می کند در سایه ی
دیوارها ...
و من دوستت دارم
می ترسم که با تو یکی شوم
می ترسم که در تو مسخ شوم
تجربه یادم داده که از عشق زنان
دوری کنم
و از موج های دریا
اما با عشقت نمی جنگم ...
که عشق تو روز من است
با خورشید روز نمی جنگم
با عشقت نمی جنگم ...
هر روز که بخواهد می آید و هر وقت
که بخواهد می رود
و نشان می دهد که گفتگو کی باشد
و چگونه باشد
.....
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست
بر جامه ای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی می کند
زیر آیینه ها ...
و جرعه ای آب از لب گلدان می نوشد
بگذار برایت چای بیاورم
راستی گفتم که دوستت دارم ؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم ؟
حضورت شادی بخش است
مثل حضور شعر
و حضورت قایق ها
و خاطرات دور

.....
بگذار برایت ترجمه کنم
حرف های صندلی را
که به تو خوشامد می گوید
بگذار تعبیر کنم رویای فنجان ها را
که در فکر لبانت هستند
و رویای قاشق را و شکر را ...
بگذار به حرفی تازه از الفبا
مهمانت کنم
بگذار کمی کم کنم
از خودم
و بیفزایم بر عشق میان تمدن
و بربریت
.....
از چای خوشت آمد ؟
کمی شیر می خواهی ؟
همین کافیست -
مثل همیشه -
یک پیمانه شکر ؟
اما من چهره ات را بی شکر می پسندم
.....
برای بار هزارم می گویم
که دوستت دارم
چگونه می خواهی شرح دهم
چیزی را که شرح دادنی نیست ؟
چگونه می خواهی حجم اندوهم را
تخمین بزنم ؟
اندوهم چون کودکی ست ...
هر روز زیباتر می شود و بزرگ تر
بگذار به تمام زبان هایی که می دانی و
نمی دانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغت نامه را زیرورو کنم
تا واژه ای هم اندازه ی اشتیاقم
به تو
واژه هایی که سطح سینه هایت را
بپوشاند
با آب و علف و یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
به خاطر تو
گریه کنم و بخندم
و فاصله وهم و یقین را بردارم
«نزار قبانی»