ترس...
_
ایستاده در باد
شاخهی لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامهای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایهاش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایهی امن کلاهش اما
لانهی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قاروقار از تهِ دل میخواندَ:
آن که میترسد
میترسانَد!
پ.ن: به زودی به دوستانی که ایمیلی و کامنتی تقاضای همکاری در وبلاگ داشتند جواب خواهد داده شد...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 20:46 توسط م.ب
|