بشکن این شیشه ی دردآلود را...
و حال ِ من
شبیه ِ آن پنجره ی گرفتار در آجر و سیمان است
که با قاب ِ آهنی
دلی از شیشه دارد... !
به انتظار ِ سنگی نشسته ام که وجودم را
هزار تکه کند تا رها شوم...
تا آزاد شوم...
بریزم...
*پ.ن: چه کرده ای با من؟ هیچ میدانی...؟!
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 17:30 توسط لیلا
|