و حال ِ من

شبیه  ِ آن پنجره ی گرفتار در آجر و سیمان است

که با قاب ِ آهنی

دلی از شیشه دارد... !

به انتظار  ِ سنگی نشسته ام که وجودم را

هزار تکه کند تا رها شوم...

تا آزاد شوم...

بریزم...

 

*پ.ن: چه کرده ای با من؟ هیچ میدانی...؟!