کودکی؛
چیزی مثل بادبادک رها شده از نخ بود،
آنقدر بالا رفت
تا گم شد!

کودکی ام؛ چونان بادبادکی رها شده در باد، از دستم رفت...
امیر آقایی


پ.ن: بچه که هستیم، بعضا بدمان نمی آید که زودتر بزرگ شویم.
یادم نمی رود که چه طور تلاش میکردم و دوست داشتم قد م زودتر بلند شود تا دستم برسد چراغ را روشن کنم و حالا، آن کلید چراغ چه قدر از نظرم کم ارتفاع می آید و خنده ام میگیرد به تلاش کودکی ام و فکر میکنم که چه قدر کوچک بودم که حتی دستم به کلید برق هم نمی رسید!
گاهی؛ کودکی امان را به یکباره از دست میدهیم، گاهی اندک اندک و به جبر زمان و گاهی هم جور دیگر...
به هرجهت، یک روز بلند میشویم و میبینیم که دیگر حق بچگی کردن هم نداریم... و یک روز از این اتفاق دل مان میگیرد...