ایوان ِ آفتاب
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو ِ سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد
آواز که خواند، تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 12:46 توسط گالیا
|