طعم ِ خیس ِ اندوه
اتفاق ِ افتاده 
یه "آه! خداحافظ"
یه فاجعه ی ساده

خالی شدم از رؤیا، حسی منو از من برد 
یه سایه شبیه ِ من، پشت ِ پنجره پژمرد

ای معجزه
ی خاموش، یه حادثه روشن شو 
یه لحظه.. فقط یه "آه"، هم‏ جنس ِ شکفتن شو

از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر 
مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو

برگرد، به برگشتن، از فاصله دورم کن 
یه خاطره با من باش، یه گريـه مرورم کن

از فاصله دورم کن

از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه
ی من سوز 
پرواز ِ رهایی باش، به ضیافتِ دیروز

به کوچه که پیوستی، شهر از تو لبالب شد 
لحظه، آخر ِ لحظه، شب، عاقبت ِ شب شد 

آغوش ِ جهان رو به دل‏شوره شتابان بود 
راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود...
ایرج جنتی عطایی
برای شنیدن

* يك شعرى هم هست، خيلى خوب ه، دوستش دارم. تصوير من رو كمى ياد اون انداخت:

                                                                
جدا مشو كه مرا طاقت جدايى نيست...