با یک پتو و

چهار دیوار

می‌ترسم

دو زانویت را گرفته باشی میان دو دست و

آرام آرام در خودت خم شده باشی.

هوا سرد است و

پنجره‌ها دهان‌شان

با تگرگ دوخته شده...

اینجا؟

اینجا هم خبری نیست

مگر باد 

که بی هوا میان ثانیه‌ها می‌پیچد و

ناله‌های خفه‌ی ساعت.

دعوا‌ها هنوز همان‌هاست و 

جنگ‌ها هنوز همان...

با این حال میان این همه مرگ

که عبوس و حق به جانب

در خیابان‌ها پراکند‌ه‌اند

و هر روز تنه به تنه‌ی تو میان زندگی می‌لولند

مکث‌های کوتاهی هم هست.

سکوت‌های چند لحظه‌ای و

پنجره‌‌هایی که ناگهان

میان رفت و آمد‌های تند و با عجله 

گشوده می‌شود.

انگار بایستی و زندگی

ادامه‌ی خودش را

روی کول بگیرد و برود

و تو ایستاده باشی و

زندگی برود...

می‌دانی؟ هربار که می‌ایستم

هربار که زندگی می‌گذرد

هربار

هربار

یادم می‌افتد هنوز چقدر حرف‌های نزده داریم

چقدر من

چقدر تو

هنوز کنار هم ننشسته‌ایم و...

راستی!

اینجا چقدر جای تو خالی‌است..