دلقک

بعد از آن شب بود،
که انسان را همه دیدند
با بادکنکِ سَرَش
که بزرگُ بزرگتر میشد به فوتِ علم
و تماشاچیان تاجر،
تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ
می شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست
و همه دیدند که آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
از انگشتِ خود بیرون کشید!
با کلاهی از یال شیر،
بارانی یی از پوستِ وال،
شلواری از چرم کرگدن،
کفشی از پوست گاومیش،
موهایی از یال بلندِ اسب،
دندانهایی از عاج فیل
و استخوانهائی همه از طلای ناب
و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خود او بود!
کندوی نو ساخته ای
که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری،
همه سوخته بودند
به آتش گلهای سرخُ زرد!
حسین پناهی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۲ ساعت 4:35 توسط م.ب
|