وصیتم شده آقا! مرا کفن نکنند...مگر به پیرهن مشکی عزای خودت*
پیراهنی كه پرچم سیار كربلاست
بر شانه بلند، ولی سر به زیر ماست
ما را در این لباس بهشتی كفن كنید
زیرا پر از شمیم خوش و دلپذیر ماست
ما از غبار روضه، شفاها گرفتهایم
فردا هم، این لباس عزا، دستگیر ماست
هر كس بر این لباس عزا طعنه میزند
فردا برای یك نخ آن هم، اسیر ماست
روضه شروع شد؛ روضهی جانسوز پیرهن
آن پیرهن كه سایه عرش حریر ماست

رحمان نوازنی* عنوان از شعر خوب حسن لطفی
* همین شعر و تصویری دیگر
* شعر کامل همراه تصویری دیگر در صفحه اصلی+ اما این تصویر را که بعدتر دیدم، خیلی خووبه
* مجلسی که سال قبل میرفتم، شب آخر عزاداری ها میخواند:
پیرهن سیاه مو بذار کنار، برا شبِ اولِ قبر من...
فرم مداحی اش جالب بود، هرچند همین تکه اش را از همه بیشتر دوست داشتم و قبول داشتم، آن هم به خاطر آن وصف که از علماء شنیده و خوانده بودم که در وصیت هایشان آورده بودند، دستمال گریه بر اباعبدالله و پیرهن سیاه شان را با آنها دفن کنند...
* این تکه این مداحی هم خوب: شبِ اولِ محرم، سینه زنت آرزوشه... با دستای پیر غلام ت، پیرهن سیاه بپوشه...
* این وسط ها که از پیرهن مشکی عزایش میگویم، یک آن یادم به پیراهن پاره پاره میافتد... آه... :(
گل من یک نشانی در بدن داشت... یکی پیراهن احمد به تن داشت...
* محرم که میشود، آدم به شاعرها حسودی اش میشود... محرم ها باید شاعر بود و شعر مصیبت گفت...
خوب است که این همه شعرهای خوب و آیینی هست... خدا به ذوق شاعرانه شان برکت دهد و شعرهایشان پرمغزتر و مورد تأیید خود حضرات قرار گیرد ان شاءالله...