بیا برویم رو به روی باد شمال؛ آن سوی پرچین گریه ها

 سر پناهی خیس از مژه های ماه  را بلدم که بیراههء دریا نیست..

بیا برویم آن سوی هرچه حرف و حدیث امروز

دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم، خسته ام

بیا برویم آن سـوی هر چه حرف و حدیث امروز است،

همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست.

میتوانیم بدون تکلم خاطره ای حتی، کامل شویم!

میتوانیم دمی در برابر جهان؛ به یک واژۀ ساده قناعت کنیم.

من حدس میزنم از آواز آن همه سال و ماه، هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم.

من خودم هستم! بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر، هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است،

تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان، هزار ساله بر خواستم...