زندگی
«زندگی» جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...
«زندگی» جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...
هلیا!
گریز، اصل زندگی ست...
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم!
ما همه در اسارت خاک بودیم.
ما، از خاک نبود که گریختیم
از آنها گریختیم که حرمت زمین را به گام های آلوده میشکستند.
هلیای من!
ما را هیچ کس نخواهد پایید، و هیچ کس مدد نخواهد کرد.
میتوان به سوی رهایی گریخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد
و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا!
یک سنگ بر پیشانی سنگی کوه خورد،
کوه خندید و سنگ شکست.
یک روز، کوه می شکند؛
خواهی دید...
پرکن دوباره کَیل مرا ایها العزیز
دست من و نگاه شما ایها العزیز
رو از من شکسته نگردان که سالهاست
رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز
جان را گرفته ام به سر دست و آمدم
از کوره راه های بلا ایها العزیز
وادی به وادی آمده ام از درت مران
واکن دری به روی گدا ایها العزیز
یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا*
چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را... فاوف لنا... ایها العزیز
ما جان و مال باختگان را رها نکن
بگذار بگذرد شب ما ایها العزیز
خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه تو یا ایها العزیز
یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا
پرکن دوباره کیل مرا ایها العزیز
دست من و نگاه شما ایها العزیز
آیینه ها به گرد حضورت نمی رسد
حتی به چشمهای صبورت نمی رسد
من خوب می شناسمت ای آخرین چراغ
پروانه ها به چشمه نورت نمی رسند
مردان پابرهنه این قوم مانده اند
آخر چرا به عصر ظهورت نمی رسند؟
یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا
من فکر میکنم
که پشت همهی تاریکیها
شفافیّت شیری رنگ حیات است
این راز را
از حفرهی ماه
و روزنههای ستارگان دریافتهام.
شمس لنگرودی
نه !
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه در فراسوي دهليزش
به اميد دريچه اي
دل بسته بودم
ا. بامداد
با سروهای سبز جوان در شهر
از روز پیش وعده دیدار داشتم
دیوانگی ست
نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
*عنوان شعریست از مهدی سهیلی
وقتی
نفسِ زمین تنگ میشود
وقتی
دلِ من از تنگی زمین و زمان گرفته
كه
خسته از خود شده و به كار نیست
به
رویشِ سبزِ جوانه ای، خوش میشوم
كه
امید را با همۀ كوچكی فریاد میزند...
با
خود میگویم:
پس
من چرا؛ چُنین؟
!
من
تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...
تو
میرسی
مثل
این شکوفهای که قرار است
روزی
هلو شود...
قیصر امین پور
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد
می ایی و انگار پس از یک قرن آمده ای
باچتری خسته و
صدایی که منم
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدایی بشنوی که منم
و می شنوی
آرام می شنوی:
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا
از کنار همین کتاب بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم
هیوا مسیح
زندگی ام به تاری بند است
نچینی اش...
به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
برادران بارانی ام
که زیر چتر
خواهران برفی ام
که بی چتر
دارم به شهر شما دست می کشم
دارد از وقت هایی که ندارید
صدای دورترین سرودهای جهان می اید
هیوا مسیح
کامل اشعار در ادامه مطلب
تو چراغ آفتابی، گل آفتابگردان!
نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان!
سعید بیابانکی
از کتاب "نامه های کوفی"
* مکش انتظار دیگر، گل آفتابگردان / که سپیده خورده خنجر، گل آفتابگردان.......خسرو احتشامی
یار دبستانی من! با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغضِ من و آهِ منی
حک شده اسمِ من و تو؛ رو تنِ این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم؛ مونده هنوز رو تنِ ما
دشت بی فرهنگی ما؛ هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلهای آدمهاش
دستِ من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو؛ درد ما رو چاره کنه؟
یـــار دبستانیِ من...
پ.ن 1: ترانه را "منصور تهرانی" سروده و جمشید جم و فریدون فروغی هم جدا جدا خوانده اندش.
پ.ن2: آهنگش برای هرکدام مان، یک خاطره خاص دارد و برا بعضی مان حتی؛ خاطرات مشترک! یادم هست بچه تر که بودیم، برادر بزرگترمان، اولین بار برایمان گذاشت و حفظ کردیم و در ماشین میخواندیم، بعدتر، زمان هایی هم آمد که با بغض و گریه خواندیمش... دلم میخواست برای اول مهر بیاورمش اینجا که سر موعد نشد؛ اما برای مهر بیاید، بد نیست.
پ.ن3: این تصویر و این تصویر را هم مناسب دیدم؛ اما توی سرچ تصاویر، این را یافتم و خب گویا برای همین آهنگ تنظیم شده، متأسفانه چون تصویر را سیو کرده بودم، لینک وبلاگی که این تصویر را آورده بود، ندارم و البته یادم هست بیشتر از یکجا استفاده شده بود و برای یافتن نفر اول، باید دقت بیشتری میشد.
نگاه کن!
هنوز آن بلند ِ دور
آن سپیده
آن شکوفه زار ِ انفجار ِ نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جانِ آدمی هماره در هوایِ اوست.
پ.ن: شعر کامل در ادامه مطلب
شعرهایی می نویسم که چاپ نمی شوند
اما روزی چاپ خواهند شد.
منتظر نامه هایی هستم که به دستم نرسیده اند
اما یقینا خواهند رسید
شاید روز مرگ من...
گفته
بودند به ما:
می کشد در همه کس
غم نان
ایمان را
در
شبی سرد چو مرگ
که هوا می لرزید
و تن خسته شهر
بستر برف زمستانی بود
راهی خانه شدم.
من -گرسنه-
پدرم را دیدم
که در آن ظلمت سرد
با یخ حوض قدیمی حیاط
جنگ سختی می کرد
تا ز خون دشمن
بعد از آن جنگ وضویی سازد
پدرم -بی که کلامی گوید-
گفت با من:
پسرم!
چاره مشکل ما
ایمان است.
دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
* وقتى از تو مينويسم، واژگانم پرنده میشوند، دعاهایم به رقص می آیند و طبق طبق گل های امید در دلم شکوفا میشود....وقتى معناى كريم از ذهنم ميگذرد... دلخوشى خوبى دلم را پر ميكند...
* خطوط بالاتر هم همینجوری، وسط مجلس میلاد کریم اهل بیت، از ذهنم گذشت، کاغذ در آوردم از کیف و یادداشت کردم که بیاورم این فضا، شاید به دلی بنشیند...
+ اینجا هم آورده شده.
گلی آورده ام
به جای گلوله ات
این بار
تفنگ ت را زمین بگذار...
دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
* تکه آخر، برگرفته از آهنگی که محمدرضا شجریان خوانده بود.
* عنوان برگرفته از شعر یغما گلرویی است که سیاوش قمیشی خوب میخواندش:
جهــانی رو تصـور کن، بـدون نفـرت و بـاروت ... بـدونِ ظلـم خودکامه، بـدونِ وحشت و تـابـوت
جهــانی رو تصـور کن، پُـر از لبخنــد و آزادی ...... لبـالب از گل و بـوسه، پُـر از تکـرار آبــادی
...
تصور کن جهانی رو، که توش زندان یه افسانه س ... تمام جنگهای دنیـا، شدن مشمول آتـش بس...
* نیمه شعبان سال 88، شعر یغما گلرویی را برای میلاد صاحب الزمان، آوردم اینجا...آنچه مرا وعده داده اند از ظهور، شاید چیزی شبیه همین است، یا امید چیزی شبیه این را دارم...
خودم را دوست دارم
از روزی که دریافته ام
جز خودم کسی را ندارم
که دلداریم بدهد
برایم آواز بخواند
و با همۀ بدیهایم
ترکم نکند.. .
از وقتی خودم را دوست دارم
دیگر تنها نیستم !
یك پنجره كه دستهای كوچك تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستارههای كریم
سرشار میكند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان كرد
یك پنجره برای من كافیست
"فـروغ فرخــزاد"
با من بگوی،
که خیالات خوش را
در کدامین کارگاه
می بافند...
شکسپیر
عنوان برگرفته از اشعار حافظ
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم داد...
* خواستم برای 777مین پست وبلاگ، یک پست امیددار بیارم، این شد که قرعه به نام این عکس و شعر خورد، وگرنه حس خودم با این حال، همراه نیست!
نگاه ..
انسوتر از چشمه ی خورشید
زیر درخت امید
برگ ها به سرنوشت
سایه قسمت میکنند
درپناه سایه ی سرنوشت
رهگذری
زبیم گزند نگاهی،
در خزان عمری که میرود
ارمیده است
تا که روزی برگ سبز خیال
رقص رقصان
به هتک حرمت باد
بر بسترخمار چشمانت هبوط کند
آنروز باقی مانده ی قسمت
بعلاوه خارج مانده ی سرنوشت
شاید بشود سهمی از تمنای نگاه من!!