چشم می بندم
و رو بهتاریکی ِ محض ِ وسطِ ظهر
به موسیقی ایمان می آورم

و نُت به نُت
نبودنت را دم به دم
با هر دَم ام
می دزدم از این هوای تاریک

و پُر می شوم
پر از پرنده هایی که بالای سر شهر
بمب افکن به مننقار گرفته اند
و خبر می آورند از نبودن ِ هیچ کجایی ات
که حالا به یک اشاره ام
می توانند شهر را نیست کنند
من اما به موسیقی ایمان می آورم
و می بخشم
شهر را برای نبودن ات
نبودنت را به شهر!!

...

مهدیه لطیفی