تنهاتر از من در زمین و آسمانت، آدمی نیست
تنهایی ام را با تو قسمت میكنم، سهم كمی نیست
گسترده تر از عالمِ تنهاییِ من، عالمی نیست
غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوا ی من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك
تنهاتر از من در زمین و آسمانت، آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه؛ فقط یك لحظه، خوبِ من! بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت، محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم، شبنمی نیست
شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
گسترده تر از عالمِ تنهاییِ من، عالمی نیست

غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوا ی من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك
تنهاتر از من در زمین و آسمانت، آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم
تا روشنم شد: در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه؛ فقط یك لحظه، خوبِ من! بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت، محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم، شبنمی نیست
شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
+ نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:5 توسط نجوا
|