از خواب خسته ام

از خواب خسته ام
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم...
نشد...
از خواب خسته ام
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم...
نشد...
آرزوها
خود را می بازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در ِ بسته
آری پیوسته بسته
خسته خواهی شد
من به یک خانه می اندیشم
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
"در اندرون ِ من ِ خستهدل، ندانم كيست"
گمان کنم بتی از جنس خویشتن دارم
تبر به دستِ پدر بود، دستِ من خالیست
پدر خیال شکستن نداشت،
من دارم !
سعید بیابانکی
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آه؛
میخواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم...
* عنوان، مطابق این لینک از شعری از امیرخسرو دهلوی ست. و مطابق این لینک هم در شعری دیگر آمده.
کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
علیرضا روشن
نه جسارت نمی کنم اما، گاه من را خطاب کن بانو
چیزی از دیگران نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن بانو
در کنار تو قطره ام اما، تو مرا رهسپار دریا کن
در کنار تو ذره ام اما، تو مرا آفتاب کن بانو
دل به هر سو که می رود بسته است، دیگر از دست خویش هم خسته است
دارد این گونه می رود از دست، آه قدری شتاب کن بانو
به گمانم که خسته ای از من، خسته ای دل شکسته ای
از من
وای اگر که تو را می آزارد، خب دلم را جواب کن بانو
مانده ام بین رفتن و ماندن، رفتن و مبتلای غیر شدن
ماندن و عاقبت به خیر شدن، تو خودت انتخاب کن بانو
منم و اشک و خواهشی دیگر، روز سخت شفاعت و محشر
تو گنه کار اگر کم آوردی، روی من هم حساب کن بانو
این شایعات شیوه ی برخی جراید است
یک صبح
تیتر می شوم: این شخص
[بگذریم]
یک عصر
خوانده اید... و تکرار زاید است
من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم
باور نمی کنید؟ همین شعر شاهد است
محمدعلی بهمنی
دو استکان بنشین، رفعِ خستگی خوب است
دوبــاره در دلم انگار، چــای دم کردند...
از دفتر "من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم"
رقص دست نرم ت ای تبر به دست
با هجومِ تبر گشنه و سخت
آخرين تصوير تلخ بودن ه
توی ذهنِ سبزِ آخرين درخت
حالا تو شمارش ثانيه هام
كوبه های بی امون ِ تبر ه
تبری كه دشمنِ هميشه ی
اين درختِ محكم و تناور ه
من به فكر خستگی های پرِ پرنده هام
تو بزن، تبر بزن
من به فكر غربت مسافر هام
آخرين ضربه رو محكمتر بزن
آخرين ضربه رو محكمتر بزن
آخرين ضربه رو محكمتر بزن
باید یه روز همین روزا
دل رو به دریا بزنم
باید برم از این دیار
به اوج موجا بزنم...
دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
* عنوان برگرفته از شعری از محمدعلی بهمنی
همچنان حالم خوب نیست!
احساس میکنم شکست خوردهام،
در زمان ُ در عرض!
از که؟
صحبت ِ کَس نیست
نمیدانم ..
احساس میکنم،
کلمهی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است!
..
حسین پناهی
دستم
به سقف ِ همین خانه هم
نمیرسد
نمیشود از من ستاره نخواهی؟
کریم رجب زاده
"تابلوی امید را «جورج فردریک واتس»
در سال ۱۸۸۶ کشید، در این تابلو اگر خوب دقت کنید، به صورت تمثیلی امید
در قالب زنی مجسم شده است که روی کرهای نشسته است، چشمبندی بر چشم دارد،
چنگی در دست دارد که تنها یک رشته سالم دارد، او به جلو خم شده است، سرش
را به طرف آلت موسیقی گرفته است، شاید به خاطر اینکه بتواند نوای ضعیف
موسیقی برخاسته از تکتار سالم را بشنود."
بر گرفته از سایت یک پزشک
عنوان از غزلِ حافظ
من؛
چونان
اناری* خشک شده؛
بر درخت!
بهار؛
شکوفه کردم،
پاییز؛
به بار نشستم،
زمستان رسید؛ و همچنان بر سر شاخه...
نه
از پس رسیدنم، افتادم..
نه
دستی به چیندم تا این بالا رسید..
و
نه حتی گنجشککی به این میانه راه یافت..
میدانم؛
زمستان
هم میگذرد و می پوسم؛
به همین سادگی...
*نوشته بودم "چونان میوه ای خشک شده بر درختم"، به خاطر تصویر، به انار تغییر ش دادم.
* عکس از یکی از دوستان
میریزیم؛
ریز
ریز
ریز
چون برف،
که هرگز هیچکس ندانست،
تکههای خودکشی یک ابر است...
*و کسی چه میداند؛
که من هر روز،
تکه های سفیدِ روحم را می بارم؟!
و ظلمات آسمان بی ستاره؛
در قلبم،
برجاست...
به خودکشی روحم دست زده ام...
دلتنگی
یعنی؛
همین
باران های بی امان،
همین
خیـابــان بلندِ خیــــس،
همین
آدم های در انتظار آخرین قطار عصر،
همین
چترهای سیاه روی سر...
...
دلخستگی هم
یعنی؛
همین
من که دیگر زیر هیچ بارانی هم قدم نمیزنم...
میون این همه کوچه که به هم پیوسته
کوچۀ قدیمیِ ما؛ کوچۀ بن بسته...
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
خنجــــــري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهـــــي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامــــردمي پشتم شکست
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم"
حميدرضا رجايی
این روزها که کشتن هابیل ساده است
من در کنار اینهمه قابیل خسته ام
از بسکه سال های گذشته مرا شکست
از سال های مانده به تحویل خسته ام
کی می شود به میل خودم زندگی کنم
باور کنید از اینهمه تحمیل خسته ام
آب
تا گردنم بالا آمــده
آب تا لبهایم بالا
آمــده
آب بالا آمـــده
من اما، نمیميـــرم
من؛ ماهی میشــوم...