می شود بی تو از این شهر، سفر کردن و رفتن...

چمدانت را که به دست می گیری
چیزی در من از دست می رود…
باور کردنی نیست
که چگونه
حجم اینهمه خاطره
در چمدان کوچکت جا می شود !
فریاد می زنم اگر
این بغض لعنتی امانم دهد !
امان نمی دهد…
پس آهسته زیر لب می گویم:
"مراقب خاطره هایمان باش ..."
*دل نوشت: او می رود دامنکشان... من زهر ِ تنهایی چشان...
*دل نوشت: راهش را هم تقسیم کرد... رفتنش به من رسید، رسیدنش به دیگری...
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 23:45 توسط لیلا
|