با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...


غرقه در نیل چه اندیشه کند طوفان را؟

سعدی
* اين بيت دیگرش هم شايد بد نبود:
ای مدعی که میگذری بر کنار آب ... ما را که غرقهایم ندانی چه حالتست
* این ها رو هم دوست داشتم:
- ملامتگوی عاشق را، چه گوید مردم دانا؟ ... که حالِ غرقه در دریا، نداند خفته بر ساحل...
- غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم ... که مبادا که چه دریام به ساحل نکند...
- گر چه دریا را نمیبیند کنار ... غرقه حالی دست و پایی میزند...
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش*
ای برادر تو همان انديشهای/ مابقی تو استخوان و ريشهای
می رفت و منش گرفته دامن در دست...
می رفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت...
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت...
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم؟!
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی!
تابِ تو را چو تب کند! گفت: بلی اگر بَرَم!
همچو خیال گشته ام
اوست گرفته شهرِ دل
من به کجا سفر برم؟!
چه غفلت داشتیم ای گل، شبیخون جوانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی، کوره راه زندگانی را...

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است*
گـریه نکرده ام
از وقتی نیستی،
هی گرد و خاک می رود
توی چشمم!

دیده فرو بر به گریبان خویش
بیگمان عیب تو پیشِ دگران، خواهد برد...

عیب کسان منگر و احسان خویش ... دیده فرو کن به گریبان خویش
دوست دارم که دوست عیب مرا ............ همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان ..... پشت سر رفته، مو به مو گوید
چه کنم با دو کماندار
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد..*

چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش
سعدی
*عنوان شعر دیگری از سعدی
عشق دریایی کرانه ناپدید...
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست...

كامل غزل
* عنوان از رابعه بنت كعب (رابعه بلخى): عشق دریایی کرانه ناپدید .... کی توان کردن شنا، ای هوشمند؟
* اينها هم جالب بودن:
عبيد زاكانى ميگه:
آه که امروز دلم را چه شد؟!
دربند تن...
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم...
حافظ
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید...از قبله ابروی تو در عین نماز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست، حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبّر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او مَحرمِ راز است...
* به شكرانه زيارتى كه در ايام تعطيلات نوروز روزى مان شد... آن هم با خانواده، بعد از سالها....
* خوب میخواندش، خواننده افغان... یک جور خاصی شنیدنی ست.... بشنوید
ای دوست...
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟

* انتخاب و همراهی بیت با این تصویر از اینجاست. کامل غزل هم در ادامه مطلب.
* برای سیزدهم فروردین و سیزده به در، یادداشتی گذاشتم اینجا و این بیت بالای تصویر را گذاشتم کنار چند بیت دیگر که به نظرم هم معنایی داشتند:
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا .... تو قدم به چشم من نِه، بنشين كنار جوئی... فصیح الزمان شیرازی
هرکس به تماشایی، رفته ست به صحرایی .... ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی... سعدی
هر کسی را سرِ چیزی و تمنای کسی ست .... ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر.... سعدی
که شرح قصه ما، به هیچ نامه در نیاید
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت...

پ.ن1: شعر کامل هم در ادامه مطلب آورده ام.
پ.ن2: انتخاب شعر و تصویر از اینجاست، که من کامنت های زیرش هم دوست داشتم و دلم میخواهد بیت ها اینجا هم بیاید:- بسیار براى تو نوشتم غم خود را/ بسیار مرا نامه، ولى نامه برى نیست....ناصر حامدى
- نشان يار سفر كرده از كه پرسم باز/ كه هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت...
- هزار مرتبه شستم دهان به عطر و گلاب/ هنوز نام تو بردن کمال بی ادبیست...
- تو را چنان که تویی هرنظر کجا بیند؟/ به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک... حافظ
- از برای نامۀ ما قاصدی در کار نیست/ کاروان اشک ما منزل به منزل می رود...
- ز اشک دیده نوشتم هزار نامه برایت/ مگر که نامۀ بیچارگان، جواب ندارد...
+ از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه/ انی رایت دهرا من هجرک القیامه...
+ کجا رسد به تو مکتوب گریه آلودم/ که باد هم نبرد کاغذی که نم دارد...
+ یک نامه را چند بار مینویسند/ آنگاه پاره میکنند؟/ رکورد ِ حرفهای نزده را/ کجا ثبت میکنند؟... محمد درودگری /**/
ای دیده! ره ز ظلمتِ غم چون برون بری؟
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت...
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم...
ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم
من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
رقیب انگشت میخاید که سعدی دیده بر هم نه

فتنه...

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام/ عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره به سر چه کنم؟
خاک بر سر م...

ت.ن: در خرم آباد و بعضی شهرهای دیگر، روز عاشورا، حوضچه های گِل آماده میکنند که مردم اول صبح، خودشان را به آن آغشته میکنند و بعد هم کنار آتش می ایستند تا خشک شوند و طی روز، مراسمات و دسته ها و سینه زنی ها...
حرکت برایم جالب بود... این خاک بر سر شدن را نشان دادن، این شور و این حس...
پ.ن: جرقه این پست، اینجا خورد. برای عصر عاشورا ست، هرچند دیرتر دارد فرصت بروز پیدا میکند، اما زمانش درست خواهد خورد.
دنیا؛ ایستگاه مسافربری
در این ایستگاه مسافربری
همه رفتنی های صف بسته ایم
تو خواه اولی باش، خواه آخری...

این روزها که مادربزرگ رفته، برای تسلّی گاهی به ذهنم میآید یا برای عمه و در جمع، خوانده میشود...
* مادربزرگم، عصر چهارشنبه، برای همیشه از پیش مان رفت... متشکر از دوستان، برای پست زیبایی که گذاشتند و تسلیت ها...
* این تصویر هم در پلاس، با همین شعر همراه کردم.