توئی آن شعر دل انگیز و بلند!
تو
نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق
لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق
شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است...
تو
نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق
لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق
شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است...
ابراهیم واشقانی فراهانی
کامل شعر هم خواندنی ست
عکس هم حاصل گوشی در دست بنده :)
بوی تازگی ميدهد هـوا
باز هم بهــار نزديك است..
خوش به حالشان
درختهـا را ميگويم-
هر چقدر هم دلشان بشكند
بهار كه برسد
باز با رختي نو به تن
پايكوبي ميكنند..
و من همچنان پشت ِ پنجره
چشم انتظار ِ
بهار ِ روزگار ِ خود نشسته ام...
گ. ا.
*عکس از اینجا
عجب سکوت بلندی ، عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی
+شعر از نیلوفر جهانگیر
+شعر کامل عنوان : تو رفته ای و من هنوز ، باورم نمی شود
غم تمام این جهان، برابرم نمیشود
هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی
به سادگی نبودن تو از برم نمی شود (پرتو پاژنگ)
می روی
پنجره را می بندم
پرده را تا انتهای دید می کشم
پس از تو
چشم انداز
مفهوم پرده می دهد
و دریچه
لبخند زندانی
پونه ندایی
شب سرودش را خواند
نوبت ِ پنجره هاست..
سهراب
به همین غروب غم انگیز دلخوشم
اگر بدانم
تو هم
یک جایی نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من
تنگ شده...
کاظم خوشخو
تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد...
نه !
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه در فراسوي دهليزش
به اميد دريچه اي
دل بسته بودم
ا. بامداد
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
من صدا می زنم :
باز کن پنجره را،باز آمده ام
من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام
داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی ...
اشعار کامل درادامه مطلب...
مسافر کناری ام که پیاده شد
پنجره ای گیرم آمد
باقی مسیر را
گـ
ر
یـ
سـ
تـ
م
...
* فکر میکنم، اگر پنجره های اتوبوس، زبانی برای سخن گفتن داشتند، چه چیزهایی برایشان مهم تر بود که بگویند...
به گمانم از سرهای سپرده شده به شیشه ها و اشک های بی صدا جاری شده، درد بیشتری حس کرده اند...
من دلم میخواهد،
خانه ای داشته باشم پر دوست...
دوستانی بهتر از برگ درخت...
کنج هر دیوارش،
دوست هایم بنِشینند آرام،
گل بگو، گل بشنو...
تو نیستی و درها دیوارند
صدایت باید در خانه مانده باشد
صدایت را میزنم به دیوار، برمیخورد، میپیچد
میبینم صدای خودم است
کجایی با تمام موهات روبهروی پنجره بایستی باد مو شکافی کند؟
عکسی که در حافظیه انداختهای را بر داشتم
خندیدهای که عکس خندهدار باشد
موهات هنوز فرق داشتند با خودت
وقتی نیستی باد چگونه شب را از صورت صبح کنار بزند؟
انگشتهات را بردهای که موهات را نریزند توی صورتت
پنجره را وا نکنند هوایی عوض کند
دستهات را بردهای برایم چای نریزند
وقتی نیستی تمام اتاقهای جهان خانهخالیاند
تو نیستی جهان اتاق مخروبهایست
و دیوارهاش پر از فراموشند.
«محمد کاظم حسینی»
آنچه بر جا نهاده ام
نمیبینی
آهی
کنار پنجرهای.
«سیروس نوذری»
آن صبح كه بر پنجره زد، صبح نبود
وان پنجره رخ به روشنائي نگشود
هم چشم به در ماند و كس از ره نرسيد
هم دل به طلب رفت و كس او را نربود...
محمد علی اسلامی ندوشن
بر پنجره
نقش می زند
باران
راه، راه
راهی که تو رفته ای...
رها دربندی
یك پنجره كه دستهای كوچك تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستارههای كریم
سرشار میكند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان كرد
یك پنجره برای من كافیست
"فـروغ فرخــزاد"
شادی به ظاهر ، منتهی از درد لبریزی
اردیبهشتی هم که باشی اهل ِ پاییزی
وقتی نگاهم می کنی از عمق ِ تنهایی
داری نمک بر زخم یک دیوانه می ریزی
درمانده ام درمان ِ دردت را نمی دانم
شرمنده ام قابل ندارم چیز ِ ناچیزی
ای کاش لختی چوب ِ رخت ِ خلوتت باشم
تنهایی ات را روی دوش من بیاویزی
"من" سیصد و سالی است در چشمان تو گم شد
شاید از این خواب هزاران ساله برخیزی
اما تو خوابت برده و حتی درون خواب
هر وقت می بینم تورا با غم گلاویزی
دنیا به کام هیچ کس شیرین نخواهد ماند
ای بیستون بی شک تو هم یک روز می ریزی
ناف تو را با درد از روز ازل بستند
اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی
"سیدایمان سیدآقایی"
باز کن پنجره ها را،
که نسیم؛
روز میلاد اقاقی ها را،
جشن می گیرد...
باز
کن پنجره ها را ،
و
بهاران را،
باور
کن!
* کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید حتماً.
ضمنا نوروزتان مبارک... امید که سال نوی خوبی را آغاز کرده باشید و به خوبی بگذرانید و بهاری باشید...
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو بايد تازهگیها
از اينجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همين را میگويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنيا خيلی خوب است،
بيا!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد.
به چهره ها و راهها چنان نگاه میکنم که کور میشوم
چه مدتی است دلربا ندیده ام تو را؟
تو مهربان من بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود
دکلمه:سیاوش اکبریان