ماه

شبی اما
ماه تنها شبیه خودش بود
و آسمان از سر بیکاری
داشت صورتش را باد می زد...
دوستت نمی داشتم چه می کردم؟
دنیا برای ادامۀ زندگی
توجیه شاعرانه ای می خواست...
ندانم کجا می کشانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان یا به خاموش خاک
نییم در هراس از تو ای ناگزیر
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا
لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا...
گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن
یا دست بر این قلب ِ پریشان شده بگذار
یا جمع کن آن موی پریشان شده ات را

سجاد رشیدی پور
با یافتن چشم تو آرام گرفتم!
به موهایت سنجاق بزن
باد
تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوء ظن دارم
به تو که می رسد
نسیم می شود...
* فکر میکنم شعر از آقای "کیوان مهرگان" باشه.
باد ما را با خود خواهد برد؟
در شب کوچک من؛ دلهره ویرانیست
گوش کن
وزشِ ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم...
همراهى اصلى از اينجا
كامل شعر در ادامه مطلب
برگ از درخت خسته میشه، پاییز فقط بهونه ست

بوی موهات زیر بارون بوی گندم زار نمناک...
اگر مـوهـایت نبود...
بـاد را
چگونه نقاشی میکردم؟!...

احسان پرسا
عنوان از اینجا
*آهنگی است به اسم "گندمزار" با صدای "سمیر زند" که در قسمتی از آن بیتی ست که دوستش میدارم...
"موی تو دشت گندمزار منـه عشق بی تکرار منـه..."
دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد...

شانه ات را دیر اوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از ان بال و پرم را باد برد
رویایی بر باد!!

پرنده
هی پرنده ی بی پروا
در پی آن فوج گمشده بر مه آشیان مساز!!
من ساختم
باد آمد و همه ی رویا ها را با خود برد!!
نيمه ي عاشقترم را باد بُرد....

در كوچه باد مي وزد
.
.
اين،
ابتدايِ ويراني است...
فروغ
افتاده باد آن برگ که به آهنگ وزش هایت نلرزد
آخرین برگ هم
با طوفان چله زمستان
فرو افتاد
باد نفس راحتی کشید

«علی مهجور»
کار ِماست عاشقانه زیستن
کار ِ رود رفتن است
کار ِباد، آمدن
کار ِعشق، بردن است
کار ِدل، باختن ...
کار ِمرگ هر چه هست
کار ِماست
عاشقانه زیستن.

تو بِـ وز... تو آسوده بِـ وز... بی خیالِ بر باد شدن من..
چیزی
نمانده است
تنها چند برگ دیگر
مانده بر شاخه هایم
این بار که بوزی
دیگر برگی نمیماند بر این تنِ خسته
و من آرام خواهم شد
مثل همین درخت پاییزی
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
ت.ن: بخش آخر، برگرفته از شعر "رضا کاظمی": آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد.
سفره هفت رنگ اسمان...

اگر رد پای نگاه تو را
باد و باران
از این کوچهها آب و جارو نمیکرد
اگر قلک کودکی لحظهها را پس انداز میکرد
اگر آسمان سفرهی هفت رنگ دلش را
برای کسی باز میکرد
و میشد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
.
.
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یکبار دیگر ببینم
کامل اشعار در ادامه مطلب
عاشقانه ...
در مسیرِ باد بایست
عاشقانههام را
سِپُردهاَم بیاورد....

پ.ن: نه به عنوان مدیر این بلاگ بلکه به عنوان کسی که حداقل وقتی میگذارد و این مطالب را اینجا گرد میاورد، میخواهم یک گله گی کنم از برخی دوستانی که این وبلاگ را میخوانند..
گهگداری بصورت اتفاقی! میبینم؛ دوستانی که لطف دارند از مطالب این بلاگ و تصویرها و دلنوشته های عزیزانی که با نام مستعار مطلب میگذارند در جای دیگر، در صفحات اجتماعی نظیر پلاس و فیس بوک و ... عینا این مطالب را منتشر میکنند.. و البته نه بصورت کامل! بلکه بصورت ناقص!
و اصلی ترین حق یک شاعر که اسمش هست را منتشر نمیکنند! و این مطالب بدون نام در اینترنت منتشر میشود و تبعات بعدی ش هم که معلوم هست چه میشود!!!
خواهشا ملتمسا ...هرطور که فکر میکنید از یک برادر و خواهر کوچکتر بشنوید! این مسئله مثل حق الناس میماند! رعایت فرمايید...
من شخصا از طرف خودم میگویم و به دوستان دیگر وبلاگی ام کاری ندارم اما این روند من را از ادامه کار منصرف خواهد كرد!
با تشکر...میم .باران!
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم...
می خواهم
گوش باد را بگیرم
كه این همه دور موهایت نپیچد
وبا زندگی ام بازی نكند.
تو هم كاری بكن
مثلا دكمه پیراهنت را ببند
مثلا دامنت را جمع كن
و فكر كن پیاده رو خیس است...
"غلامرضا بروسان"
پ.ن: عنوان مصرعی از سعدی.
فناي ِ خويشتن....

باید که دامنم را برچینم با باد
زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم...
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم
پریشونیِ زلفونت، پریشون خاطرُم کرده
كه پریشانیِ زلف تـو، پریشـانم كرد

رفته ای و زندگی را با خود برده ای...
دوریم به صورت ز هم اما؛ نزدیک به معنی...
گرچه از فاصله ماه به من دورتری
ولی انگار همینجا و همین دور و بری
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و
انگار تويی می گذری...

خاطره اي تکراري
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...
بر آوارگی برگ ها در باد اندیشیده ای؟
مرا
باد
با برگهايم می چرخانَد
كولی وار
دور زمين می گردانَد و می گردانَد...
حیران و رها؛
سرگردان و آواره؛
من!

پ.ن1: عنوان از من نیست، شعر هم. از همانجا که لینک داده ام، برداشته ام، اما نه آن طور که بود، اینطور برای من دلنشین تر بود و حسم برای این عکس، اینطور بیشتر می پسندید. یک بار، همان اوایل هم گفته بودم که اینجا بنا نیست مرجع شعرها باشد، بناست حسی که با عکسی همراه میشود، یا شعری که در ذهنی می آید باشد، شاید که شعر حتی، مستلزم تغییر شود، گریزی نیست و منعی حتی برای اینجا. گفتم که توضیح دهم. ضمن این که با همه ی این حرف ها، سعی شده، تا حدی امانت حفظ شود، لینک ها داده شوند، و توضیح آورده شود که چه تغییری بود!
پ.ن2: هیچ آن برگهای سرگردان در کفِ باد را دیده ای؟!/ آن برگهای حیران و رها در دستان بادِ پاییزی/ سبک... بی وزن... آواره.../ به هر آن سو که باد خواهد، کشدشان/ و سرانجامشان.../ فنا.../ چونان من/ در دست بادِ زمان/ این سو کشان، وان سو کشان/ آخر ز نا افتم؛ خراب...
امان از باد پاييزی...
نه دلبر در بر است اينجا،
نه شوري در سر است اينجا
نه شوقي تا ز جا خيزي،
امان از باد پاييزي! ...

محمد قديمي
ای باد چه در گوش طبیعت گفتی؟
از سجده
و لذت عبادت گفتی؟
یا آیهای
از صبح قیامت گفتی؟
برگ از
پی برگ بر زمین ریخته است
ای باد چه
در گوش طبیعت گفتی؟

در تماشاگه پاییز که میریزد برگ؟
عجب منبری دارد این پاییز...
همین که از منبر بالا میرود
رنگ از رخ
تمام درختان میپرد
.
"ب"ِ باد که روی لب هایش مینشیند؛
تمام درختان به گریه میافتند
.
و برگ ریزان
آغازیدن میگیرد
...

* یک تکه شبیه به این را قبلا، جایی خوانده ام که یادم نمیآید از که بود. به هرحال، خواستم بگویم، ایده اش از خودم نبوده!
** عنوان هم برگرفته از شعری ست از سیاوش کسرایی.
و حکم باغ و گلستان، زوال و تغییر است...
که حکم باغ و گلستان، زوال و تغییر است
به خاک می سپری برگ و بر، درخت بلند!
همین برای زمین منتهای تحقیر است!








