غروب جمعة پاییزی...
تنهایی...
به تنهایی هم می تواند
دخل آدم را بیاورد
چه برسد به اینکه
دست به یکی کند با غروب
دست به یکی کند با جمعه
با پاییز...!

عکس از اینستاگرام sinasiav
تنهایی...
به تنهایی هم می تواند
دخل آدم را بیاورد
چه برسد به اینکه
دست به یکی کند با غروب
دست به یکی کند با جمعه
با پاییز...!

عکس از اینستاگرام sinasiav

آبان هوایش غرق دلتنگیست
عطرِ تو را در مُشتِ خود دارد
فهمیده خیلی دوستت دارم
هِی پشت هم با عشق میبارد
شاعر : مریم قهرمانلو
+ عنوان از اصغر معاذی
نگیر از این دل دیوانه ابــــر و باران را /هوای تنگ غروب و شب خیــــــابان را
تو نیستی غــــم پاییز را چه خواهـم کرد / و بی پرنده گی عصر های آبــان را

پاییز شد که خاطره ها دوره ام کنند
فصل خزان ، محاکمه ی دوره گرد هاست
شاعر : فرامرز عرب عامری
+ عنوان از : سهراب سپهری
یلدای آدم ها
همیشه اول دی نیست
هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست
"مهدی فرجی"


شنیده ام "پـاییـــز"
شامه ای قوی دارد
برای
عشق های کهنه...
*عنوان از اینجا
*و امـــا عشق...
*آخر ِ پاییز شد.. همه دم می زنند از شمردن جوجه ها! بشمار... تعداد ِ دل هایی را که به دست آوردی بشمار! تعداد ِ لبخندهایی که بر لب ِ دوستانت نشاندی بشمار! تعداد ِ اشک هایی که از سر ِ شوق و غم ریختی... فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟ جوجه ها را بعدا با هم می شماریم...

من طعمِ دردِ برگ را چشیده ام
آن زمان که زیر پای تو له شدم
آن زمان که دست های من از تمام شاخه های این زمین جدا شدند
آن زمان که روی شانه های باد گم شدم
های با توام به زیر پای خود نگاه میکنی؟
های با توام به حرف های من گوش می دهی؟

اندازه
ی همين يکی دو سطر فرصت داريم
از
تيررس نگاه اين فرشته ها که دور شويم
بهشت
که نه
نيمکتی
را به تو نشان خواهم داد
که
مثل يک گناهِ تازه
وسوسه
انگيز است...
چیزی
نمانده است
تنها چند برگ دیگر
مانده بر شاخه هایم
این بار که بوزی
دیگر برگی نمیماند بر این تنِ خسته
و من آرام خواهم شد
مثل همین درخت پاییزی
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
ت.ن: بخش آخر، برگرفته از شعر "رضا کاظمی": آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد.

به هرچه نگاه کردم رفت
برگ ریخت
رود گذشت
باد رفت
تنها تویی که نمیروی
تو که به خاطرت همه رفتند....
علیرضا روشن
منبع:


بر پنجره
نقش می زند
باران
راه، راه
راهی که تو رفته ای...
رها دربندی

این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی،خبر ز سوی تو _این روزها_کم است
دل در جواب زمزمه های "بمان"ِ من
می گفت"می روم" که در این سینه جا کم است
محمد سلمانی
در مسیرِ باد بایست
عاشقانههام را
سِپُردهاَم بیاورد....

پ.ن: نه به عنوان مدیر این بلاگ بلکه به عنوان کسی که حداقل وقتی میگذارد و این مطالب را اینجا گرد میاورد، میخواهم یک گله گی کنم از برخی دوستانی که این وبلاگ را میخوانند..
گهگداری بصورت اتفاقی! میبینم؛ دوستانی که لطف دارند از مطالب این بلاگ و تصویرها و دلنوشته های عزیزانی که با نام مستعار مطلب میگذارند در جای دیگر، در صفحات اجتماعی نظیر پلاس و فیس بوک و ... عینا این مطالب را منتشر میکنند.. و البته نه بصورت کامل! بلکه بصورت ناقص!
و اصلی ترین حق یک شاعر که اسمش هست را منتشر نمیکنند! و این مطالب بدون نام در اینترنت منتشر میشود و تبعات بعدی ش هم که معلوم هست چه میشود!!!
خواهشا ملتمسا ...هرطور که فکر میکنید از یک برادر و خواهر کوچکتر بشنوید! این مسئله مثل حق الناس میماند! رعایت فرمايید...
من شخصا از طرف خودم میگویم و به دوستان دیگر وبلاگی ام کاری ندارم اما این روند من را از ادامه کار منصرف خواهد كرد!
با تشکر...میم .باران!

من عاشقی بلد نبودم!
من حتی عاقلی هم بلد نیستم!
در مسابقه برگ پاییز ی و جوی گذران آب
هر عاشقی میفهمد
که برنده مسابقه برگ است
که یک جای سرنوشت گیر کرده است!
وهر عاقلی میداند
تمام عمر رانبایست به انتظار یک روز رسیدن برگ ماند!
من نه عاقلی بلد بودم و نه عاشقی!
مهر 91
م.ب
دلنوشته ها..
همه برگهایِ تقویم را
به دنبالِ تو شمردهام
برگهایِ سیب
برگهایِ انگور
پاییز اما
فصلِ خرمالوست
فصلِ گسِ تنهایی...

در بهار ِ زندگی رفتی سفر تو بی خبر
ای مانده در کاشانهام جای تو خالی
نازنین دردانهام، نشکن دل ِ دیوانهام
ای در خزان ِ خانهام، جایِ تو خالی

حسین منزوی
بشنوید با صدای علیرضا افتخاری (+)
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است...

منوچهرى دامغانى
* يادم هست، بيت را به خاطر واج آرايى اش حفظ كرده بودم. پارسال هم با همين تصوير و كمى اضافات، اينجا آورده بودمش. گرچه امسال اصلاً حس و حال خوبى از پاييز با من نيست، اما گفتم اين را اينجا بياورم.
* كامل شعر را در ادامه مطلب بخوانيد.

افتاد
آن سان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می افتد.
افتاد
آن سان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می افتد.
اما
او «سبز» بود و «گرم» که افتاد...
+ برای شنیدن (شهید گمنام )

باز واژه ها عزم رفتن دارند
چاره ای نیست...
باید پناه ببرم به نقطه های بی پایان.........
نقطه های درد ..
حرمان..
نمیدانم چرا تو باز با خشمی مهربانانه عتابم میکنی...!!!
که بگو...
بخوان..
بنویس...
اول پاییز است؟!
دلنوشته ها...
م.ب(مهر 88)
تلخ است
که لبریز حقایق شده است
زرد است
که با درد موافق شده است
شاعر نشدی
وگرنه میفهمیدی
پـــایـیـز بهاریست که عاشق شده است!

مرتبط با اینجا (+)

پاییز آمده است پشتِ پنجره
بیا برویم کمی قدم بزنیم.
نگران نباش
دوباره بازمیگردانمت
به قاب عکس ..



اشتباه نکن!
اردیبهشت وقت جفت گیری پرنده هاست
نه وقت عاشقانه های سبز گفتن!
پاییز که امد
با اولین فرود برگ
میگویمت از عشق و جلوه های رنگینش!
دلنوشته ها....
م.ب(اردیبهشت 91)

شادی به ظاهر ، منتهی از درد لبریزی
اردیبهشتی هم که باشی اهل ِ پاییزی
وقتی نگاهم می کنی از عمق ِ تنهایی
داری نمک بر زخم یک دیوانه می ریزی
درمانده ام درمان ِ دردت را نمی دانم
شرمنده ام قابل ندارم چیز ِ ناچیزی
ای کاش لختی چوب ِ رخت ِ خلوتت باشم
تنهایی ات را روی دوش من بیاویزی
"من" سیصد و سالی است در چشمان تو گم شد
شاید از این خواب هزاران ساله برخیزی
اما تو خوابت برده و حتی درون خواب
هر وقت می بینم تورا با غم گلاویزی
دنیا به کام هیچ کس شیرین نخواهد ماند
ای بیستون بی شک تو هم یک روز می ریزی
ناف تو را با درد از روز ازل بستند
اردیبهشتی هم که باشی اهل پاییزی
"سیدایمان سیدآقایی"
جاده؛
همین
جادۀ لاغر
آدم
را کوچک میکند
کوچک
را نقطه
نقطه
را هیچ
.
باور
نمیکنی؟
برو!


یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم, که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود, رنگارنگ, از همه رنگ, بخر و ببر!
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.