به رحمت خدا پیوست
جنون ادواری سال است
پیرهنش را ریز ریز می کند
در ملافه ای به سفیدی برف
خواب می رود
با انگشتانی
که از لبه تخت بیرون است
«شمس لنگرودی»
*عنوان قسمتی از یک قسمت شعر سید حسن حسینی
* عکس را در جاده چالوس گرفته ام
جنون ادواری سال است
پیرهنش را ریز ریز می کند
در ملافه ای به سفیدی برف
خواب می رود
با انگشتانی
که از لبه تخت بیرون است
«شمس لنگرودی»
*عنوان قسمتی از یک قسمت شعر سید حسن حسینی
* عکس را در جاده چالوس گرفته ام
بر كشتزار دلم
چه برف سنگینی نشسته
و كسی ندانست
اندوه؛ از كی باریدن گرفت؟!
با برفی که بر رویِ موهایم نشسته
به نزدِ تو می آیم
و واژه هایم را
پیش پاهایت می گذارم!
تو نیز مثلِ من غمگینی
چرا که روز کوتاه است
سال کوتاه است
زندگی کوتاه است
خیلی کوتاه است
آنقدر کوتاه
که نمی توان با قاطعیت
آری گفت!
رزه آوسلندر
پ.ن: با این تصویر هم مناسب بود...
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی...
به چه دل خوش کرده ای؟!
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟
قرار
بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد...
قرار بود برفى بيايد و من
چترم را بردارم
بزنم به برف
تکه های روحم را
با آن ببارم
و
گم شوم...
.
زمستان
از نیمه گذشته وُ
خبری
از آن برف نیست...
پس
من کجا گم شوم؟ چگونه؟
به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
برادران بارانی ام
که زیر چتر
خواهران برفی ام
که بی چتر
دارم به شهر شما دست می کشم
دارد از وقت هایی که ندارید
صدای دورترین سرودهای جهان می اید
هیوا مسیح
کامل اشعار در ادامه مطلب
هیچ
راهی به هیچ مقصدی ختم نمیشود
فقط
راه
ها از یک جایی به بعد تمام میشوند
همین
دانیال جاویدنظر
هماهنگی تصویر و شعر از اینجا
فقط چند روز دیگر پیشم بمان...
پ.ن: هرچند امسال اصلا آدم برفی نساختيم و زمستان مان حس
خوب زمستان برفی نداشت، اما دلم خواست اين آخرهای زمستان، اين پست رو
بياورم.
ضمنا عكس را از اينجا برداشتم، شعر آنجا هم خوب است:
همه جا صحبت از ایّام بهار است
ولی …
کودکی هست هنوز،
که به آغوشِ پر از برفِ تو
عادت دارد …
میریزیم؛
ریز
ریز
ریز
چون برف،
که هرگز هیچکس ندانست،
تکههای خودکشی یک ابر است...
*و کسی چه میداند؛
که من هر روز،
تکه های سفیدِ روحم را می بارم؟!
و ظلمات آسمان بی ستاره؛
در قلبم،
برجاست...
به خودکشی روحم دست زده ام...
گرمم است...
تب
دارم انگار
باید
سرم را روی برف های یخ زده بگذارم
شاید
کمی خنک شوم
اما
میدانم...
تبم
پایین نمی آید، برفِ یخ زده هم هیچ اثری ندارد...
آزموده
ام...
نمیدانم
چه کرده ای با این دلِ بی صاحب که اینگونه داغ شده؟
و
هیچ برفی
گرمایش
را کم نمیکند...
* عنوان برگرفته از شعری از عماد خراسانی
نگدار زمين
چونين در اين پايين
بكرداري كه پايين تر نمي ليزد
ز بس با صد هزاران كوه ميخش كرده اي ستوار
نه مي افتد نه مي خيزد
تهران شنبه 1 بهمن 90
باد برف همه جا بود
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
ردّ پایی ست
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
* عکس این مدلی میخواستم، اما بهتر از این نیافتم، خصوص از لحاظ کیفیت، وگرنه که از این راضی ام.
* در حال و هوای این پست
* در حال و هوای عکس
راست میگفت...
"شاید این پاییز آخرباشد..."
در قصه بعدی رویشم هیچگاه دیگر برگ نخواهم بود!
که سراب وصل ش ،
نای رفتن وماندن را دگربار از من برباید..
که حاصل عمر پرفرجام درختی مغرور شوم..
یا که سایه تقدیرم به هر کجاکه بخواهدبکشاندم.
این آخرین پاییز بود که برگ بوده ام!
دلنوشته ها...
(م.ب زمستان 90)
برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.
چه شكایت های غمگینی كه می كردیم،
یا حكایت های شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست،
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این باد برف آغاز...
پ.ن. این شعر حال هوای و روز این روزهای ماست...
تو رفتهای و راهها را برف پوشانده است،
باید به کومهی کلمات خودم برگردم.پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواری ست میچکد در جام
اشکواری ست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
پ.ن: وسط آبان ماه، آسمون دلش خواست برف ببارونه... گرچه جابجایی فصل هاست، که دیروزش یه رنگین کمان خوشگل نقش میبنده رو آسمون و امروزش، یه برف از صبح تا شب، اونم وسط پاییز! اما ما که استقبال کردیم و خوش شدیم. امیدوارم، تو زمستون هم داشته باشیم برف رو.
بعد از صبح هم که برف باریدن گرفته بود و متوجه شدم، هی این شعر شاملو ورد زبونم بود و با صدای خودش از ذهنم میگذشت. بس که شعر خوبیه و ملموس... صداش هم که گرم... توصیه میکنم حتما از اینجا بگیرید و بشنوید.
البته با صدای امیرحسینِ سام هم بسی شنیدنی ست و میتونید از اینجا بگیرید و بشنوید. (از آلبوم زرد و سرخ و ارغوانی)
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود.
*بصورت کامل در ادامه مطلب
برف می بارد
برف می بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمیشد گر زبام ِكلبه ای دودی
يا كه سوسوي چراغی گر پيامی مان نمی آورد
ردّ پا ها گر نمی افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه می كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد؟!
پ. ن: این بخشی از شعر زیبای سیاوش کسرائی در وصف داستان آرش کمانگیر هست.