آرامم نکرد!؟

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد...

نجمه زارع

ادامه نوشته

اشک و باران

اشک و باران با هم از روي نگاهش مي چکند
او سرش را مي برد پايين... خيابانِ شلوغ

عابران مانند باران در زمين گم مي شوند
او فقط مي ماند و چندين خيابانِ شلوغ

او فقط مي ماند و دنيايي از دلواپسي
با غمي بر شانه اش سنگين... خيابانِ شلوغ

نجمه زارع

خواهم شنيد...!؟

هر چه فرياد است از چشمان او خواهم شنيد!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند...

نجمه زارع

ادامه نوشته

عاقبت یک روز...‏

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!...

عاقبت یک روز میزنم به دریا، میروم از این خاک

نجمه زارع

عاقبت تن می سپارم بر تبر!‏

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم...

نجمه زارع

شاعری...

 

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

 

مرحوم نجمه زارع

آدم نما

  مردم چه می کنند که لبخند می زنند؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم!

حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که “بهترم”

نجمه زارع