آرامم نکرد!؟
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد...
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد...
اشک و باران با هم از روي نگاهش مي چکند
او سرش را مي برد پايين... خيابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمين گم مي شوند
او فقط مي ماند و چندين خيابانِ شلوغ
او فقط مي ماند و دنيايي از دلواپسي
با غمي بر شانه اش سنگين... خيابانِ شلوغ