هعی...‏

در سرم ابر‌های غمگینی‌ست، مثل هر شب دوباره می‌بارم
تا برای تو آسمان باشم، در دلم هی ستاره می‌کارم

چمدانی که پر ز خاطره بود، دست در دست تو قدم می‌زد
دوستت دارم ِ دم ِ آخر، حال من را فقط به بهم می‌زد

کاش آن جمله را نمی‌گفتی، آخرین لحظه: دوستت دارم
رفته‌ای، ما‌نده‌ایم ما با هم، من و ته مانده‌های سیگارم...

على نجاتى
از اينجا

* جالب نوشت كه:
   تناقض عجیبی‌ست دوست داشتن و رفتن. رفتن یعنی چیزی بر دوست داشتن اولویت دارد. یعنی دوست داشتن ناقص است...

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟...با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
  این غم انگیزترین حالتِ غمگین شدن است...

علیرضا آذر
لینک دکلمه

کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه نوشته

باید امشب بروم...

گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم بی هرچه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
گاهی واقعا خیال میکنم روی دست خداوند مانده ام
خسته اش کرده ام.

"
سید علی صالحی"

چمدان بسته شد و...‏

  ب...
با رفتن تو من از خودم هم سیرم
با عقربـه ها، ثانیـه ها درگیــرم
مرگ آمده راه نفسـم را بستـه
وقتی چمدان بسته شود، می میرم

رفتن تو و چمدان در دستت