عاقبت يك روز برفى، ميروم و گم ميشوم...‏

قرار بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد...
قرار بود برفى بيايد و من
چترم را بردارم
بزنم به برف
تکه های روحم را
با آن ببارم
و
گم شوم...
.
در برف رفتن

زمستان از نیمه گذشته وُ
خبری از آن برف نیست...
پس من کجا گم شوم؟ چگونه؟

دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

اینجا هم

این شهر، شهر قصه های مادر بزرگ نیست!

من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه!
کسی که می گریزد،
از گم شدن نمی ترسد...

رسول یونان