تکانده نمیشود انگار...‏

به شانه ام زدی
                 
  که تنهایی ام را تکانده باشی...

به چه دل خوش کرده ای؟!

تکاندن برف

              از شانه های آدم برفی؟

گروس عبدالملکیان



پ.ن: نوشته بود: گاهی، آدم ها، توی رابطه ها، تنهایی خودشان را بیشتر حس میکنند و می یابند...
:/

ت.ن: خواسته بودم که کمتر پست غم و اندوه دار بگذارم اینجا، همین است که مدتی ست پست های کمتری میگذارم اینجا، بس که بیشتر عکس و شعرهای هماهنگی که دارم، از این قِسم ند. :(
به قول خواهرک، روحیه و حس و حال خودم هم بعضا تأثیر دارد... :/
به هرحال قصه من همین است (باقی دوستان هم بیایند یک پست بگذارند، بعد هم از علت های کم فعالیتی شان بگویند D: )
این پست هم بنا بود از حس و حال خوبِ برف بگوید، تحت تأثیر برفی که از نیمه اسفند گذشته، بارید. اما خب نشد دیگر. همین خوش تر آمد.

کمی دیگر با من بمان..

درد مرا می فهمی،
طعمِ تلخِ تنهایی را چشیده ای،
آدم برفی!
تمام تنهایی هایت مال من.

فقط چند روز دیگر پیشم بمان...



شاعر؟!

پ.ن: هرچند امسال اصلا آدم برفی نساختيم و زمستان مان حس خوب زمستان برفی نداشت،‌ اما دلم خواست اين آخرهای زمستان،‌ اين پست رو بياورم.

ضمنا عكس را از اينجا برداشتم،‌ شعر آنجا هم خوب است:
همه جا صحبت از ایّام بهار است
ولی …
کودکی هست هنوز،
که به آغوشِ پر از برفِ تو عادت دارد …

آدم برفی!

قطره قطره شد آب آدم برفی
شد آب در آفتاب آدم برفی

آب از سر او گذشت اما هرگز
بیدار نشد ز خواب آدم برفی



بیژن ارژن
* کاملا بی ربط به این ایام!