دو پنجره ایم... اسیر دیوار... دچار فاصله...
توی یک دیوار سنگی، دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها، یکی شون تو، یکی شون من...
همه ی عشق من و تو؛ قصه هست؛ قصه ی دیـدار
همیشه فاصله بوده، بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته، شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاد ه
تنها پیوند من و تو؛ دست مهربون باد ه
ما باید اسیر بمونیم، زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه، تا رها بشیم، میمیریم
کاشکی این دیوار خراب شه، من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه، دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دل ها، درد بیزاری نباشه
میون پنجره هـاشون، دیگه دیواری نباشه...
* آهنگ "دو پنجره" گوگوش! دوست دارم شعر ش رو...
خاطره اي تکراري
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...
هوای تازه

حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستتدارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان سادهی بینصيبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی
کورسويي از نور، براي تو...
و حالا کورسوي هزار نور کوچک و بزرگ در زمين
و در آسمان!
جمع و جور مي شوم تا تو نيز در پنجره ها جا شوي،
براي سکوت طولاني آينده...

من و تو؛ پنجره و دیوار...
پنجره و دیوار
یکی باز باز
یکی بسته ی بسته

پنجره؛ آن زندانی ای که در رهایی اش مرگ است...
وای، باران، باران...شیشۀ پنجره را باران شست...
وای، باران، باران...
شیشۀ پنجره را باران شست...
از دل من اما،
چه کسی نقشِ تو را، خواهد شست؟
پ.ن: عاشق این شعرِ مصدق هستم، پیشنهاد میکنم یک بار حوصله کنید و کاملش را بخوانید، نخواستید حداقل این آیتم را کامل ببینید ;)
هوای گریه با من...
سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریــه، خدایــا! بهانـه ای...
اين پنجره و راز دل و نم نم باران
باران می بارد...
و من؛
در این هوای نبودنِ تو،
مینشینم؛ پشت پنجره ی مه گرفته...
سرم؛
تکیه میخورد
به شیشه...
و انگشتانم؛
بی هوا می لغزند روی شیشه و نقش میزنند...
و گونه هایم؛
آهسته آهسته،
خیس میشوند...

* عنوان برگرفته از این شعر.
روزهای بارانی؛ شاعر پرورند...
پدرم گفت:
عاقت
می
کنم اگر شاعر شوی!
مادرم نبود.
به پنجره نگاه کردم...
باران می آمد...
خندیدم!
روزهای بارانی، شاعر پرور است
برف، نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی، محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان، مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق، کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان، فیلسوف می زاید
و روزهای ابری، به پاره کردن همه ی آنچه روزهای قبل نوشته شده، می گذرد.
باران تمام پنجره ها را گرفته است
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسیِ آب دار با پنجره داشت
یک ریز به گوشِ پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک…
چه کار با پنجره داشت؟!