تبر خوردگانیم...
درد من و تمام تبرخورده ها یکیست:
باور نمیکنیم که مُردیم مدتیست
آنها در انتظار دوباره پرنده ای
من فکر بازگشت کسی که نبود و نیست...
درد من و تمام تبرخورده ها یکیست:
باور نمیکنیم که مُردیم مدتیست
آنها در انتظار دوباره پرنده ای
من فکر بازگشت کسی که نبود و نیست...
چه اسفندها ... آه !
چه اسفندها دود کردیم !
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها میرسی
از همین راه .
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد...
*در ادامه مطلب شعر را کامل آورده ام.
وقتی رفتی
گفتی زود میآیی
از آن روز،
هر روز، شاخه گلِ پشتِ شیشه را عوض کرده ام
مبادا گلم، بپژمرد و امیدِ من نیز...
فقط نمیدانم،
نمیدانم با این تغییر فصل ها،
با این باران های دل زیر و رو کن،
چه کنم؟!
باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها، منتظرم
تنها..
اگر
آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانی های منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که بشوق بر لبانم میبندد،
که تو بیایی ُ کسی خانه نباشد....
* فوق العاده ست این شعر، خصوص وقتی با صدای جلیلوند، می شنوی اش...(بشنوید حتما) قبلا هم اینجا آورده بودمش، کامل شعر را، همان انتهای آن پست بخوانید.
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ِ دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد ...
ایستادم لب آب
که دلم تازه شود
و شنیدم از باد
عشق
باید که پر آوازه شود
*
من نمی دانم
که سرانجام چه اید به سرم؟
نیا
آن قدر نیا
که دلم هر روز
برای خودم تنگتر و تنگتر شود
نیا و بگذار
این پاییز هم بی تو به سر شود...
نيامدی و نچيدی انار سرخی را
كه ماند بر سر اين شاخه تا زمستان شد
نيامدی و ترك خورد سینۀ من و ... آه!
چه قدر يك شبه ياقوت سرخ ارزان شد!
...انار سرخ سر شاخه خشك شد، افتاد
و گوش باغ پر از خندۀ كلاغان شد...
مجید محمدی
به انتظار آمدنت،
راه ها را گل باران کرده ام...
پا برهنه بیا!
بیا و بنشین؛
نه بر خیالم
که بر
دلم...
به انتظار
آمدنت نشسته ام؛
اما...
گویی خبری نیست...
نمی آیی؟!
قطـار
می رود…
تو می روی…
تمـام ایستگاه میرود…
و من چقدر ساده ام که
سال های سال؛
در انتظار تو،
کنار این قطار رفته ایستاده ام!
و همچنان،
به نرده های ایستگاه
رفته؛
تکیه داده ام!
كسی برايم مريم
آورده
كسی انار
كسی ريواس
.
ولی من
به كسی فكر میكنم
كه هيچ وقت
جز دستهايش
چيزی برايم نمیآورد...
وقتی به سان خورشید
از گوشه ای بر آیی
روشن شود جهانی
وقتی که تو بیایی
* اَینَ الشُّمُوسُ الطّالِعَةُ؟
دو چشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه میدوزی؟
تو ديگر سايۀ فرزند را بر در نخواهی ديد... نخواهی دید...
بمان مادر؛ بمان در خانۀ خاموشِ خود؛ مادر...
پ.ن: این عکس را از اینجا میدیدم؛ با این توضیح که:
ارنست هاس این عکس را در سال 1947 به تصویر کشید. سالها بعد از مرگ مایاکوفسکی، شاعری برای این عکس شعری سرود:
غمگینم
چونان پیرزنی که
آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد
پسرش نیست.
و برای من؛ این آهنگ در گوشم زمزمه میشود...
بغض میشوم از این تصویر و این شعر و این آهنگ...
تو بيايي
همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز
همين لحظه
همين دم عيدند
—-
از قیصر امین پور
پ.ن: به مناسبت اعیادی که گذشت و نیامد...