من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او*
دوری تو
مزه قبر می دهد چقدر!
این گلدان هم پژمرد
کسی آبش نداده بود...

دوری تو
مزه قبر می دهد چقدر!
این گلدان هم پژمرد
کسی آبش نداده بود...
کاش می توانستم بگویم
تشنگی هر انسانی
با یک لیوان آب
و گرسنگی اش
با لقمه ای نان
فرو می نشیند.
اما شرمنده ام
زیرا در جهانی که زندگی می کنیم
اینگونه نیست!!
شعر از وبلاگ دوست عزیز و گرامیم (خطی ز دلتنگی)
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!!!
پ.ن: هرچند سعادت نبود درکنار دوستان خوبی که اینجا می نویسند و دوستان خوبی که اینجا رو دنبال میکنند ،باشیم... اما ازهمه دوستانی که امدند و از همه دوستانی که دلشان با ما آمدو سراسر نشست مان پر بود از عطر حضورشان تشکر ویژه دارم... انشاله سر فرصت گزیده ای از گزارش برگزاری نشست ادبی هنری وبلاگمان را اینجا خواهیم گذاشت...
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ ”انسانیت“ است!
* انتخاب شعر و تصویر، هر دو از ایشان است، اما انقدر خوب و تأمل برانگیز بود که حیفم آمد اینجا نیاورم...
* عنوان از شعر حمید مصدق:
دشتها، آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟
فكر نان باید كرد و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است... گل خوبی، زیباست
ای دریغا كه همه مزرعۀ دلها را، علف هرزۀ كین پوشانده ست
هیچكس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست؟
و زمانی شده است كه به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست
دستم
به سقف ِ همین خانه هم
نمیرسد
نمیشود از من ستاره نخواهی؟
کریم رجب زاده
"تابلوی امید را «جورج فردریک واتس»
در سال ۱۸۸۶ کشید، در این تابلو اگر خوب دقت کنید، به صورت تمثیلی امید
در قالب زنی مجسم شده است که روی کرهای نشسته است، چشمبندی بر چشم دارد،
چنگی در دست دارد که تنها یک رشته سالم دارد، او به جلو خم شده است، سرش
را به طرف آلت موسیقی گرفته است، شاید به خاطر اینکه بتواند نوای ضعیف
موسیقی برخاسته از تکتار سالم را بشنود."
بر گرفته از سایت یک پزشک
عنوان از غزلِ حافظ
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زاروز که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست
ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید
صدايم را براي باد مي گذارم
و غبارم را براي هوا
اما دردم را
درد زميني ام را
براي كه بگذارم؟
اشكم را براي شبنم مي گذارم
و لبخندم را شايد
براي رنگين كمان
عشقم را اما
عشق زميني ام را
براي كه بگذارم؟
نينو موچيولي
اردی بهشت نوشت! : خیالم را...برای که بگذارم؟!
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود؟
*
تو کار میکنی/آری/ و رنج میبری/ باری/ اما تمام حرف این نیست/ تو کار
میکنی زان رو باید بیاندیشی/ که چرا هم کار میکنی و هم رنج میبری...
اینها را روی بروشور "انجمن حمایت از کودکان کار" نوشته بود که 5شنبه و جمعه این هفته، تو خیابون فرشته جشنواره ای برگزار کردند..
* فوق العاده ست این شعر، خصوص وقتی با صدای جلیلوند، می شنوی اش...(بشنوید حتما) قبلا هم اینجا آورده بودمش، کامل شعر را، همان انتهای آن پست بخوانید.