کی دلِ سنگِ تو را آه به هم میریزد؟
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

* عنوان هم از غزل دیگری از فاضل نظری
* این تصویر هم خوب بود. تو ادامه مطلب با اين همراه كردم.
عشق دریایی کرانه ناپدید...
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست...

كامل غزل
* عنوان از رابعه بنت كعب (رابعه بلخى): عشق دریایی کرانه ناپدید .... کی توان کردن شنا، ای هوشمند؟
* اينها هم جالب بودن:
عبيد زاكانى ميگه:
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
این هستی من ز هستی اوست
تا شیوۀ راه رفتن آموخت...

ضمنا تصویر را خیلی دوست دارم. یعنی حالت کودک، فوق العاده ست...
کلی گشتم یک عکس پیدا کنم که هم به دلم بنشیند هم متناسب فضا و قابل انتشار باشد. شکر خدا حاصل شد. ولی این و این و این را هم ببینید، بد نیستند.
مادر بايست، تا بنشيند غبارِ ياس!
که من فکر مي کنم
معجزه آسا نشسته است
که با بال هاي خيس
نشسته است...

مظلوم ترین عاشق دنیا! مادر!

لذتِ یک لحظه «مادر» داشتن!

بهار ادامهی پیراهن توست که روزی میان گلها وزیده است....*

مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم
آسوده بیارام و مکن فکر پسر را
بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم
پ.ن: برای مادرانی که به جای اینکه فرزندانشون به دیدارشون بروند خودشون به دیدار فرزندانشون میروند...
روز مادر مبارک...
شنیده می شود از آسمان صدایی كه...
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الكن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تكلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل، قصیده ی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد

* توصیه میکنم حتما کامل تر شعر را در ادامه مطلب بخوانید. واقعاً عالی ست.
رود خروشنده ای....
من
تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...
غروب...
غروب؛ فرا میرسد
و دلتنگی ام از تو
بر تن موج سوار میشود
و می سُرایم
غزلی را
با قافیه ی
اشک و حسرت
و عشق را
گوشزد میکنم...

البته تحت تأثیر فضای تصویر، اندکی تغییر داشته. اصلش این بود به گمانم:
غروب؛ فرا میرسد/ و دلتنگی ام از تو/ بر تن شعر پیله میبندد/ و می سُرایم/ غزلی را/ با قافیه اشک و لبخند/ و عشق را/ گوشزد میکنم...
* عکس هم از "فخری سادات" مون :)
به زودى میفهمی اما دير ست...
خیلی
زود میفهمی
همهچیز
را در آغوشِ من جا گذاشتی
مثلِ
مسافری که تمامِ زندگیاش را
در
یک ایستگاهِ بینِ راهی جا میگذارد!

* نوشته بود: "فكر ميكنى كداممان بيشتر ضرر كرديم؟/ من يا تو؟
بى خيال.../ بگذار نگويم دلم برايت ميسوزد/ وقتی نخواهی یافت/ کسی را که چونان من، دوستت بدارد..."
البته به گمانم يا اعتماد به نفس خيلى بالايى در اينجور گفتن ها هست يا شيوه ايست براى آرام كردن خود...
* شاید حس شاعر این شعر، از جنس همان اعتماد به نفس باشد... و البته حس مخاطب چنین کلامی هم باید چیز جالبی باشد...
+ لیلا خوب گفته بود که یعنی به خودش مطمئنه، چیزی که من تعبیر به اعتماد به نفس کردم!
اشاره کرده که؛ مثل اینکه میگن:"تو هر رابطه ای چنان باش که اگر تمام شد با افتخار بگویی؛ مرا از دست داد"
+ این مصرع سعدی هم دوست داشتم به جای عنوان: ببین که از که بریدی و با که پیوستی...
+این شعر مژگان عباسلو هم مرتبطه.
اگر ميتوانى اثر ت را بردار و برو
می
روی
تمام
که نمیشوی
تنها
میروی و من
به
رد پایت
که
روی زندگی ام مانده
خیره
می شوم...

* فریبا وفی:
فکر میکردم آدمها همانطور که آمده اند، میروند. نمیدانستم که نمیروند؛ میمانند! ردّشان میماند، حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند...
* نادر ابراهيمى: چه کسی میتواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟
* گمونم خودم هم تحت تأثير ديالوگ يه فيلم، نوشته بودم:
اثر انگشتمون، روی زندگی کسانی که دوستشون داشتیم؛ میمونه، همونجور که اثرشون روی زندگیمون میمونه...شاید تا همیشه...
حالا شايد بتونم اضافه كنم كه احتمالا اون اثر انگشت رو زندگى خيلى از نزديكان مون ميمونه و اثر انگشت اون ها بر زندگي ما. و نه فقط اونا كه دوست داشتيم!
بعد اينكه اين آثار بسته به نزديكى و حس مون به اون آدم ها و ميل مون به موندن يا از بين رفتن اثر، ممكنه به مرور كمرنگ و محو شه يا هيچ وقت از بين نره و مثل نقش هك شده يا داغ خورده بر پيشانى، همراه مون بمونه...
و مسافر؛ رفتنى ست...
نه چتر با
خود داشت
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقش شدم!
از کجا باید
میدانستم مسافر است؟

مژگان عباسلو
از کتاب "از لب برکهها"
سفر بهانۀ خوبی برای رفتن نیست ... نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست...
+ یا این که میگه:
سفر هرکه را دیده ام برده است ... سفر، هیچ کس را نیاورده است...
بخنديد كه خنده هاتان خوب ست
هنوز از
لبخند
نشانه هایی بر روی کودکان پیداست...

* خواهرك فرموده كه كمى نشاط و اميد به پست هاى اينجا و بعضاً نوشته هايم تزريق كنم. كه مردم به قدر كافى خودشان غم و غصه دارند...
راست ميگويد، خودم هم دلم همين را ميخواهد حتى، قبل تر هم گفته بودم و به خاطر همين هم يك مدت كم كارتر شدم. اما ساده نيست خيلى... به عكس هاى سيو شده ام نگاه ميكنم و به شعرهاى حفظى/ در ذهن داشته يا ذخيره شده در وُرد و درفت، ميبينم يا اكثرشان در همان فضاهاست، يا قابليت هماهنگى با تصوير ندارند(تصويرى برايشان نميتوانم بيابم) يا شايد خيلى به اينجا نيايند...
فوق ش اگر شادى اى هم دارند، يك غم ضمنى اى دارند... مثل همين تصوير... و مگر ميشود احساس داشت و آدم بود و سراسر شادى؟!
به نظرم نه، اما ميشود اميد را بيشتر داشت يا خوشى ها را بيشتر ديد و پررنگ كرد. سعى ميكنم بيشتر چنين كنم. با اين حال، براى آنكه آن يكى ها هم حرام نشوند و خيلى هم متفاوت نشود هم فضا و هم ظاهر و باطن آورندۀ پست ها، از آن يكى ها هم ميآورم ديگر :)
همين الان سه پست موقت هست با فضاهاى دلتنگ كننده (و البته مشابه) كه پشت هم ميگذارم نمايش داده شوند، بعد كم كم سعى ميكنم متفاوت تر هم بگذارم. به طبيعت سر بزنم مثلن.
راستى نظرتان راجع به تصوير فانتزى يا حيوانات و اينها همراه اشعار شعرا كردن چيست؟ ;)
سیبِ لبخند مرا از چه تو برداشته ای؟
غم
سیبیست که دنیا،
از لبخندهای عکسهای کارتهای شناساییم
دزدیده است...
ت.ن: واقعش به دلیلی خاص، دلم نمیخواست دیگه از ایشون شعری اینجا بیارم، اما این تصویر را خیلی قبل تر، با همین تکه سیو کرده بودم. امروز بالاخره دلم راضی شد بیاورمش...
پ.ن: این بیت های فاضل نظری هم شاید مناسب تصویر باشند، منتها دلم میخواست جای دیگر و با تصویر دیگری خرج شان کنم، ابا این حال، این زیر هم میاورم:
آه، عاقبت مُرد؟!
آن ماهیِ دلتنگ، خوشبختانه مردهست...

نيمه ي عاشقترم را باد بُرد....
در كوچه باد مي وزد
.
.
اين،
ابتدايِ ويراني است...
فروغ
بی گمان امّ البنین با عشق نسبت داشته
هر کسی شد فاطمه سهمی ز غربت داشته....

میلاد حسنی
این پست را آوردم، برای آن بانوی بزرگواری که زبانم از وصف بزرگواری اش عاجز است... کاش ذره ای از بزرگواری شان را داشتم...
سیزدهم جمادی الثانی سالروز وفات آن بانوی بزرگوار بود...
این شعر هم بخوانید حتما، فوق العاده ست.
از بال من مپرس که بشکسته بال را/ دردیست گران، به رشتۀ تحریر نامده...
اینجا
همه
هر لحظه میپرسند:
- حالت چطور است؟
اما
کسی
یک بار
از من نپرسید:
- بالت . . .

* یاد ماجرای گنجشک اینجا هم میافتم.
* این شعر قیصر را دوست دارم، به انضمام آن شعرش که میگوید:
گفت احوالت چطور است؟/ گفت مثل حال گُل... حالِ گل در دستِ چنگیزِ مغول...
* دوم اردیبهشت سالروز تولد قیصر بود، روح ش شاد...
روزهای سنگی...
تبدیل کرده ای تو مرا هم به تخته سنگ...
رنگ...
«تو»
باران بودی،
گاه و بی گاه
به من
سر می زدی،
می آمدی
و به دنیایم
رنــگ دیگر می زدی!
آه که امروز دلم را چه شد؟!
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
«سعدی»
* عکس و هماهنگی با شعر از المیرا ورزقانی
من ميروم؟ او مي كشد قلاب را...
جان، رقص ميكند
به سماع ِ
كلام ِ
دوست
.
.
سعدي
بازيگر
هيچكسي هاي ِمن
شمار ندارد..
بيدل
ميروم از خويشتن بيرون شوم.
"در اندرون ِ من ِ خستهدل، ندانم كيست"
گمان کنم بتی از جنس خویشتن دارم
تبر به دستِ پدر بود، دستِ من خالیست
پدر خیال شکستن نداشت،
من دارم !
سعید بیابانکی